سهل‌نویسان در ستایش لذت‌های گناه‌آلود

آرتور کریستال / مترجم: راضیه شاهوردی

هنگامی که متیو آرنولد در یک حادثه‌ی قطار‌ کشته شد، والت ویتمن درباره‌اش به یک دوست چنین گفت: «جای آرنولد خالی نخواهد بود، چرا که از نوشته‌هایش بوی شدید ظرافت، پیراستگی، اصالت، زیبایی، نزاکت، نگاه انتقادی و تحلیلی بیرون می‌زد. خلاصه بخواهم بگویم او یکی از بزرگان ادبیات بود.» ویتمن احتمالاً با خودش فکر می‌کرد چون فیگور فرهیخته‌ای (او ریش‌های بلند نامرتبی داشت) ندارد، هرگز یکی از این بزرگان نخواهد شد، اما اشتباه می‌کرد و در این اشتباه درسی برای همه‌ی نویسندگان عامه‌پسند سختکوش وجود دارد: مدوامت به خرج دهید،‌ هوادار دوآتشه پیدا کنید، نظر مثبت یک یا دو نفر از بزرگان ادبی را جلب کنید (که در مورد ویتمن این ادبا هنری جیمز، ازرا پاوند و اف. او. ماتیسن بودند) و آن‌وقت شما هم از اعتبار و احترام جامعه‌ی ادبی برخوردار خواهید شد.

البته دستیابی به این جایگاه برای یک شاعر نسبت به نویسندگانی که درباره‌ی مردان قانون، جنایت‌کاران، کارآگاهان خصوصی، جاسوس‌ها، آدم‌فضایی‌ها، ارواح، قهرمانان شکست‌خورده و ماشین‌های قاتل می‌نویسند، راحت‌تر است. این نویسندگان تجاری و عامه‌پسند هدفشان انتقال لذت بیشتر به خواننده است و بخشی از لذتی که ما از آن‌ها می‌بریم از این آگاهی می‌آید که می‌توانستیم چیز بهتری بخوانیم، چیزی که به گفته‌ی آرنولد بازتاب «بهترین اندیشه‌ها و گفته‌های جهان» باشد.

تا  مدت‌ها در تفاوت‌های فاحش بین ادبیات جدی و ادبیات عامه‌پسند ابهامی وجود نداشت: اولی خوب بود و دومی فقط خوب به نظر می‌رسید. چیزی بود مانند تفاوت رفتن به شهربازی و بازدید از موزه. خود نویسندگان عامه‌پسند نیز از این درجه‌بندی بی‌اطلاع نبودند. در سال ۱۹۰۱، جی. کی. چسترتون با ناراحتی نوشت: «برای اکثر مردم چیزی به اسم داستان کاراگاهی خوب وجود ندارد،‌ انگار به آن‌ها بگویی شیطان هم می‌تواند خوب باشد.» اما بالاخره روزی رسید که مردم معاشرت با شیطان‌های خوب را به رسمیت شناختند و کتابخوان‌ها شروع به صحبت درباره‌شان کردند. مارجری نیکلسون، یکی از پژوهشگران برجسته‌ی مؤسسه‌ی میلتون، در سال ۱۹۲۹ مهمانی شامی را شرح می‌دهد که به واسطه‌ی پرسش میزبان از سقوط در ورطه‌ی کسالت نجات پیدا کرد. میزبان از یکی از محققین برجسته پرسید «مهم‌ترین کتابی در سال‌های اخیر خوانده» چه بوده است. این مرد بزرگ پاسخ داد: « هرکاری می‌کنم نمی‌توانم بین «محاکمه‌ی بلامی» و «قتل راجر آکروید» یکی را انتخاب کنم.» خب همان‌طور که حدس می‌زنید، این حرف همهمه‌ای در اتاق به راه انداخت.

نکته‌‌ای که نیکلسون قصد بیانش را داشت این نبود که آگاتا کریستی بهتر از جورج الیوت است، بلکه می‌خواست بگوید که خوانندگانی که به دنبال داستان‌های معمایی هستند، نه تنها قصد فرار از زندگی را دارند که به دنبال گریز از ادبیات، گریز از پیچیدگی‌های رمان‌های روانشناختی هستند. نیکلسون به نمایندگی از روشنفکرانی صحبت می‌کند که «خسته از ادبیات تحلیلی و روانشناختی»، فقط به دنبال یک قصه‌ی خوب بودند. با این حال ادموند ویلسون، این استدلال را نپذیرفت. او از تأیید گیج‌کننده‌ی روشنفکرانی چون نیکلسون عصبانی بود و در سال ۱۹۴۴، در همین مجله مقاله‌ای منتشر کرد که ارزش و اعتبار داستان‌های معمایی را به شدت زیر سؤال می‌برد. در کمال تعجب، ویلسون نامه‌های بی‌شمار تندی در باره‌ی مقاله‌اش دریافت کرد. تعداد این نامه‌ها به قدری بود که مجبور شد چند ماه بعد دوباره این قضیه را بررسی کند.

او در مقاله‌ی دومش «چه کسی اهمیت می‌دهد قاتل راجر آکروید کیست؟» انتقادات شدیدی را متوجه این ژانر کرد. ویلسون در بخش پایانی یادداشت خود نوشت که «خواندن داستان‌های معمایی عادتی ناپسند است که از لحاظ بی‌معنایی و ضرررسانی جایی بین حل جدول و سیگار کشیدن قرار می‌گیرد.» او درباره‌ی چندلر هم گفت که با این‌که خوب می‌نویسد اما به مراتب پایین‌تر از گراهام گرین قرار دارد. چندلر در پاسخ به این مقاله نوشت: «دنیای ادبیات پر شده از پروپاگاندای مردان جوان جذاب، دلبرکان بسیار باهوش، آقایان و خانم‌های سیال ذهن‌باز و رمان‌نویس‌های برجسته» یا همان کسانی که بزرگان ادبی خوانده می‌شوند.  با این حال یکی از  بزرگان ادبی برجسته، دبلیو. اچ. آودن، در دفاع از چندلر نوشت «کتاب‌های قدرتمند اما به شدت افسرده‌کننده‌ی او را نه تنها به عنوان ادبیات گریز بلکه به مثابه‌ی اثر هنری باید خواند و قضاوت کرد.»

برجسته‌ترین تریلرنویس ادوار، یعنی المور لئونارد که تقریباً هر دو سال یک‌بار یک رمان منتشر می‌کرد و در ابتدا توسط هالیوود کشف شد («۳:۱۰ به یوما»، «مرد» و «والدز می‌آید» همگی از آثار او اقتباس شده‌اند)، توانست با دیالوگ‌های کوبنده، روایت‌های فرعی هوشمندانه، قهرمانان کم‌حرف و تبهکاران غیرعادی نظر منتقدان را جلب کند. حتی می‌توان جمله‌ای را که رابرت گریوز درباره‌ی شکسپیر گفته، ما برای لئونارد بازگو کنیم: مهم‌ترین چیز درباره‌ی او این است که «با وجود اینکه همه می‌گویند او خیلی خوب است، او واقعاً خیلی خوب است.» خب آیا همچنان می‌توانیم این نوع ادبیات را لذت گناه‌آلود بدانیم؟

نویسندگان عامه‌پسند به خوبی می‌دانند که باید میزانی از غیرواقعی بودن را در کارهایشان حفظ کنند تا تمایل خوانندگان به آن‌ها ناپدید نشود. قضیه به پیرنگ و اهمیت بالای آن برمی‌گردد. در این‌طور داستان‌ها قهرمان باید تبهکار را شکست دهد؛ عشق باید تا جای ممکن پیروز شود و در پایان همگی احساس رضایت و عدالت داشته باشند، هرکس پاداش کار خود را دیده و به سزای اعمالش رسیده باشد. به عبارت دیگر لذت‌های گناه‌آلود در ساختار خود عناصر ثابتی دارند که باعث می‌شود خواننده موقتاً روایت‌های زندگی کسالت‌بار خود را از یاد ببرد.

اگر به یاد بیاوریم که خود رمان هم روزگاری واجد لذتی گناه‌آلود به حساب می‌آمد، آن‌وقت راحت‌تر می‌توانیم دست از این اتهام برداریم. در اواسط قرن هجدهم این تصور وجود داشت که رمان برای کسانی است که پایبندی جدی به ادبیات ندارند و به‌جای خواندن «جستاری درباره‌ی آدمی» الکساندر پوپ به سراغ یک رمان جذاب فرانسه یا کارهای ریچاردسون و فیلدینگ می‌روند.

جورج اورول در مقاله‌ای با نام «کتاب‌های بد خوب» که عنوانش را از چسترتون گرفته است، به دفاع از «کتاب‌هایی که هیچ ادعای ادبی ندارند اما پس از فراموش شدن تولیدات جدی‌تر باز هم خواندنی هستند» برمی‌خیزد. او دو دسته کتاب خوب در ذهن دارد: اولی «ادبیات گریز» است که هیچ نسبتی با «زندگی واقعی» ندارد؛ و دومی که درباره‌ی زندگی واقعی است را با کمتر معیار ادبی می‌توان «خوب» دانست و نشان می‌دهد که «نزاکت روشنفکرانه همان‌طور که برای یک کمدین اشکال به حساب می‌آید برای یک قصه‌گو هم چنین است.» اورول اعتراف می‌کند که از شرلوک هولمز، رافلز و دراکولا لذت می‌برد، اما نمی‌تواند آن‌ها را جدی بگیرد. او باور دارد که چنین کتاب‌هایی نشانه‌ی این هستند که «هنر چیزیست متفاوت با هوش»، یعنی به بیان دیگر هوش می‌تواند مانعی برای داستان‌نویسی باشد، اگر این‌طور نبود هر منتقد باهوشی می‌توانست حداقل یک رمان قابل خواندن بنویسد.

امروزه اما فضای ادبی تغییر کرده است: معیارها به چالش کشیده شده‌اند، نویسندگانی که در گذشته نادیده گرفته می‌شدند، حال مورد تحسین قرار می‌گیرند و دیگر کسی بااطمینان از برتری یک گونه‌ی ادبی به گونه‌های دیگر سخن نمی‌گوید. لی چایلد نویسنده‌ی مجموعه کتاب‌های محبوب جک ریچر، با حاشیه‌ای بودن تریلرها به شدت مخالف است. او در مصاحبه‌ای این‌گونه گفت: « این تنها ژانر ادبی است و سایر گونه‌‌ها در کنار آن به وجود آمده‌اند». ممکن است چایلد از ترولوپ تأثیر گرفته باشد که این‌گونه استدلال می‌کرد: «نویسنده‌ای که با قتل، بربریت و وحشت، یعنی عناصر تراژیک دست‌وپنجه نرم می‌کند، هنرمند بزرگتریست و هدفی والاتر از نویسندگانی دارد که جز در مسیر بی‌سروصدای زندگی روزمره در جای دیگری قدم نمی‌گذارند.»

استیون کینگ هم نویسنده‌ای بود که دوست نداشت جزئی از خالقین لذت‌های گناه‌آلود به شمار بیاید. او که در تریلرنویسی تبحر داشت، در دهه‌ی ۹۰ با نشریات کوچک غیرمشهوری نظیر آنتایوس کار می‌کرد و در سال ۱۹۹۶ برای داستانی که در این مجله نوشت، موفق به کسب جایزه‌ی ا.هنری شد. چند سال بعد هم در سال ۲۰۰۳ جایزه‌ی معتبر بنیاد ملی کتاب را دریافت کرد. کینگ در آن زمان بیش از چهل کتاب منتشر کرده بود، که شامل کتاب «از نوشتن‌» هم می‌شد که تحسین منتقدان را برانگیخته بود، با این حال هنوز همه او را به عنوان یک نویسنده‌ی جدی نپذیرفته بودند. هارولد بلوم با عصبانیت در این‌باره نوشت: «کینگ یک نویسنده‌ی داستان‌های پاورقی است. این حقیقت که داوران بنیاد ملی کتاب در کتابهایش ارزش ادبی، دستاورد زیبایی‌شناسانه یا نشانه‌ای از نبوغ انسانی دیده‌اند، گواهی ساده است بر بلاهتشان.» خلاصه بخواهیم بگوییم بلوم از اینکه کینگ عضو گروه بزرگان ادبی شده، ناراحت بود.

نویسندگان عامه‌پسند جلوه‌های بلاغی داستان‌هایشان را در سطح حداقلی نگه می‌دارند و خوانندگان هم از این موضوع راضی هستند. اگر کسی بیشتر بخواهد باید به سراغ ژانرها یا نویسندگانی رود که بیشتر به جملات و کلمات اهمیت می‌دهند. با این حال کینگ می‌دانست که باید سطحی از انتظارات را رعایت کند، چرا که این ذات فرمولی ژانرنویسی است که خواننده را وفادار نگه می‌دارد. علتی که باعث می‌شد ویتگنشتاین هر ماه منتظر نسخه‌ی جدید مجله‌ی داستان کارآگاهی استریت و اسمیت باشد، همان علتی است که نادژدا ماندلشتام را وامی‌داشت از مهمانانش بخواهد برایش آخرین کتاب آگاتا کریستی را هدیه ببرند. هیچکدام آن‌ها به دنبال حقایق منکوب‌کننده درباره‌ی طبیعت و جامعه نبودند، بلکه می‌خواستند آن حس راحتی حاصل از صدایی آشنا را تجربه کنند که قصه‌ای را برایشان تعریف می‌کند که تا به حال نشنیده‌اند. چه آن را مانند ادموند ویلسون یک عادت ناپسند بدانید و چه مانند آودن یک اعتیاد، در هر صورت لذت گناه‌آلود در قالب کتاب به معنای فراغت از دشواری‌های زندگی و نوشته‌های پیچیده است.

ظاهراً ما همچنان بر اساس کتاب‌هایی که می‌خوانیم مورد قضاوت قرار می‌گیریم و شاید درستش هم همین است. ترجیح دادن «فرار عقاب‌ها»ی کن فالت به «بال‌های کبوتر» هنری جیمز انتخاب قابل‌چشم‌پوشی‌ای نیست. با این حال نباید آثار فالت و مشابهینش را نادیده گرفت. و اگر زمانی احساس کردید، زیادی در این لذت‌های گناه‌آلود غرق شده‌اید، خب کتاب‌های فاخر همیشه در کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌ها منتظر شما هستند.

اصل مقاله به زبان انگلیسی را می‌توانید این‌جا ببینید.