تاریخچه‌ی یک کتابخانه‌ی شخصی

در خانه‌ی ما کتابخانه‌ی مرکزی و بزرگی نبود. کتاب‌های هر عضو خانه روی میز تحریر، طاقچه‌ی اتاق یا کمد خودشان بودند و من هم وقتی از شعرها و قصه‌های بچگی که بیشترشان را از «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» امانت می‌گرفتم، گذشتم و به سن دبیرستان رسیدم، کتابخانه‌ای فلزی سفارش دادم با ۶ ردیف حدوداً یک متری که شد اولین کتابخانه‌ی شخصی زندگی‌ام. حجمی کوچک و کم کتاب که همه‌ی عناوینش و اینکه هرکدام کجا و کنار چه کتابی بودند را از حفظ بودم.

این‌طور شد که کتابخانه برای من از ابتدا خودش را به عنوان یک شیء و دارایی تعریف کرد. سوژه‌ای که اغلب مورد توجه مهمان‌ها قرار می‌گرفت و اگر کسی از بیرون خانه کتابی از آن می‌خواست تا جایی که می‌توانستم از امانت دادنش طفره می‌رفتم. در مواردی هم که گیر می‌افتادم، تا لحظه‌ای که کتاب را پس بگیرم آرام و قرار نداشتم. شده بود که خواب کتاب به امانت رفته را ببینم. یک کاغذ هم چسبانده بودم کنار کتابخانه‌ام با این نوشته: «امانت داده نمی‌شود، همین‌جا بخوانید.» نوشته‌ای که جدی گرفته نمی‌شد و همه خودشان را در مقابلش یک جور «استثناء» تعریف می‌کردند.

دانشجو که شدم تقریباً هیچ کتابی از آن کتابخانه نبود که بشود با خودم به خوابگاه ببرم. قفسه‌ی کتاب‌های سال‌های دانشگاهم پر بود از عناوین تخصصی درسی و خوابگاه که اصولاً برایم جایی چندان امن و خوشایند نبود ۶ سال فاصله انداخت میان من و کتاب‌های غیر درسی‌ام. در هربار سر زدن به خانه‌ی پدری می‌دیدم که مادرم از خودم نگران‌تر در مدت غیبتم از کتابخانه و اتاقم نگهداری کرده. با اینکه نمی‌توانستم از کتاب‌ها استفاده‌ای بکنم همچنان روحیه‌ی خسیس بودنم را در امانت دادنشان حفظ کرده بودم و برای سال‌ها، مهم‌ترین دغدغه‌ام شده بود دست و پا کردن جایی در تهران که بتوانم کتاب‌ها را به آن انتقال بدهم. رؤیایی که بالاخره محقق شد و هنوز که هنوز است از خوشبختی‌های زندگی‌ام به شمار می‌رود!

گویی که جانم می‌رود…

چند روز پیش همسرم برایم کتابی خرید از کسی که خیلی دوستش دارم. خواننده‌ی مورد علاقه‌ام که در ایران زندگی نمی‌کند و به تازگی کتابی منتشر کرده که واقعاً مشتاق بودم به داشتنش؛ فارغ از اینکه احتمالاً می‌شد نسخه‌ی الکترونیکی‌اش را به مرور از روی کانال‌های تلگرامی پیدا کرد. عکس کتاب را با ذوق‌زدگی روی اینستاگرامم منتشر کردم و چندتایی پیغام گرفتم مبنی بر درخواست قرض گرفتنش. مدت‌ها بود که از زیر بار این جمله جسته بودم. کتاب به هرحال هدیه بود، در ایران پیدا نمی‌شد، ارزش مادی نسبتاً بالایی داشت و خلاصه که همه‌جوره برایم مهم و عزیز بود. یکی در میان با شوخی و خنده یا رک و راست از امانت دادنش طفره رفتم و بعد دچار همان احساسی شدم که در هربار قرض ندادن کتاب‌ها به سراغم می‌آید: «عذاب وجدان».

تصور و اعتقاد محکمی در اذهان عمومی هست مبنی بر اینکه کتاب، «کالا» نیست، قرض دادنش واجب است و اصلاً ناف این شیء ناشیء را با دست به دست شدن به نفع هرچه بیشتر خوانده شدن است که بریده‌اند. بارها خوانده و شنیده‌ایم که کتابی که در قفسه‌های کتابخانه دارد خاک می‌خورد تنها با امانت دادن به دیگران است که دوباره زنده و سرپا می‌شود. و خلاصه همه‌ی این شعارها و اعتقادها که ذاتاً هیچ کدامشان بیراه نیستند دارند رفتار همچون منی را تمام و کمال نکوهش می‌کنند.

بعد از آن عذاب‌وجدان بود که یک نظرسنجی کوچک روی اینستاگرامم برگزار کردم. از خساستم در امانت دادن کتاب‌ها نوشتم و نظر دیگران دور و نزدیک را در این‌باره جویا شدم. ۳۲ نفر برایم جواب نوشتند، ۱۴ نفر نظرشان درباره‌ی قرض دادن کتاب کاملاً منفی بود و ۱۸ نفر گفته بودند که به دیگران کتاب قرض می‌دهند. از بین  دست و دلبازها ۶-۵ نفر بودند که به قرض دادن کتاب در هر شرایطی اعتقاد داشتند و مابقی برای امانت دادن، مجموعه شرایطی تعیین کرده بودند که درمورد بعضی‌هایشان با آن‌ها هم‌نظر بودم.




































در واقع باید توضیح بدهم که زندگی من هم این‌طور نبوده که در کل به کسی کتابی قرض ندهم. از همان سال‌های دبیرستانم تا امروز با دایره‌ی محدودی از دوستان نزدیکم بده بستان زیاد داشته‌ام. هرچند باید اقرار کنم که در بین آن‌ها هم هستند کسانی که امانت دادن کتاب بهشان برایم سخت‌تر است. ضمن اینکه خودم هم خیلی کم پیش آمده که کتابی را قرض بگیرم. معمولاً اگر به خواندن اثری واقعاً مشتاق باشم ترجیح می‌دهم نسخه‌ی نویی از کتاب را دستم بگیرم که علامت‌گذاری، خط‌کشی و حاشیه‌نویسی شخصی ندارد؛ عادتی که خودم معمولاً در کتابخوانی به آن معتقدم و پیاده کردنش در نسخه‌ی قرضی یک کتاب ممکن نیست.

چرا کتاب قرض نمی‌دهم؟

بخش اول نوشته را اگر خوانده باشید می‌دانید که نسبت من با کتابخانه‌ی شخصی کوچکم زیادی حسی است. واقعیت این است که من برای امانت دادن کتاب‌ خیلی تربیت نشده‌ام و مقداری از تمایلاتم نسبت به کتاب‌ها مبتنی بر خریدنشان است فارغ از خواندنشان؛ داشتن و انبار کردن برای وقتی که دقیقاً معلوم نیست کی می‌آید. خیلی از کتاب‌هایی را که خریده و در همان زمان نخوانده‌ام موعدهای خواندنشان در تعطیلات فرا رسیده. وقت‌هایی بوده که روند مطالعاتی‌ام مرا رسانده به عناوین ظاهراً فراموش شده در قفسه‌ها و مواردی هم بوده که بعد از ۱۰ سال گذشتن از خریدنشان همچنان نخوانده‌ام.

از طرفی ممکن است که کتابی را که سال‌ها پیش خوانده‌ام بردارم و ورق بزنم. قسمت‌های علامت‌گذاری شده و یادداشت‌هایم را بخوانم و حتی گاهی از روی پاراگرافی از کتاب رونویسی کنم. کار من با کتابی که دوستش دارم هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. رجوع کردن به خوانده شده‌ها زندگی گذشته‌ی خودم و کتاب را در ذهنم به جریان می‌اندازد و شاید برای همین است که امانت دادن کتاب‌ها برایم دشوار است.

از طرف دیگر کتاب‌ها فعلاً و در حال حاضر آن‌قدر گران نیستند که نشود خریدشان. در بعضی از موارد خریدن کتاب‌ها ارزشی دارد همپای قرض دادنشان چرا که به هرحال یک قسمت ماجرا هم این است که کتابخوان باید از صنعت نشر حمایت کند. کتاب کالایی است با قابلیت زود خراب شدن و همه‌ی کسانی که کتاب‌هایشان را قرض می‌دهند لااقل یک خاطره دارند از کتابی که خراب و کثیف و پاره برگشته و یا اصلاً برنگشته است.

مسئله‌ی مهم‌ترم با امانت دادن کتاب اما از جنسی دیگر است. همیشه در بین کسانی که برای امانت گرفتن کتابی اصرار می‌کنند کسانی هستند که کتاب قرض گرفته را برده و در گوشه‌ای از اتاقشان فراموش می‌کنند. مدت‌ها کتاب را پس نمی‎آورند و اگر به خاطر پی‌گیری‌های زیاد شمای قرض دهنده و بر حسب اتفاق در خانه‌تکانی عید کتابتان را پیدا کنند آن را نخوانده و باز نشده خدمتتان پس می‌آورند. به تجربه دیده‌ام که کتابخوان واقعی کمتر کتابی را از سر تفنن قرض گرفته و نخوانده پس می‌آورد. در واقع تجربه‌ی قرض دادن کتاب به اهل و اهالی‌اش یک لذت انکار نشدنی هم دارد که آن حرف زدن درباره‌ی موضوعی است که روزی به تنهایی آن را خوانده و شکافته‌ای. فراخواندن خلوتی از گذشته که با مرور محتوای کتاب با یک دوست میسر می‌شود.