نقد رمان «پیاده» نوشته‌ی بلقیس سلیمانی

رمان پیاده، تازه‌ترین کتاب بلقیس سلیمانی، از ابتدا تا انتها داستان انیس است؛ زن جوان ساده‌ای از اهالی روستای گوران در حوالی کرمان که چند ماهی است با شوهرش به تهران آمده و حالا، در همان صفحات اول کتاب، شوهرش به زندان می‌افتد و خودش می‌ماند تنها با بچه‌ای که در شکم دارد. هم‌ولایتی‌هایش ــ گورانی‌ها ــ هم طردش می‌کنند، چون بدگمان‌اند که بچه‌ی او مال شوهرش نباشد. البته خواننده، که از ابتدا با انیس و از زبان او داستان زندگی‌اش را دنبال کرده، خوب می‌داند که انیس مرتکب گناهی نشده است. و این همه تازه گوشه‌ای است از مصیبت‌هایی که این زن در طول این رمان دویست‌وخُرده‌ای صفحه‌ای گرفتارش می‌شود. رمان اصلاً مجموعه‌ای از مصیبت‌هاست و داستان مظلومیت این زن که خواننده هم مانند همه‌ی زن‌های همسایه، به حالش گریه می‌کند. طبیعی است وقتی زنی به نادرست متهم می‌شود به زناکاری و بی‌کار و باردار از سوی بستگان و شویش رها می‌شود در تهران درندشتی که نمی‌شناسدش و با گدایی و کار سخت بچه بزرگ می‌کند و آخرش هم … جلب همدردی خواننده با او کار دشواری نیست، اما آن چه رمان بلقیس سلیمانی را از این که صرفاً ذکر مصیبت باشد نجات می‌دهد، چند چیز است:

تمام داستان از دید انیس نوشته شده است. زنی جوان، کم‌تجربه و خام، اما تیزبین و باهوش، مهربان، پرحرف، زنی بگویی نگویی شکمو که مدام گرسنگی می‌کشد، که به نگاه‌های سنتی به نقش زن و مرد باور دارد. او مرتب قربان صدقه برادرش اسفندیار می‌رود که بعد از هفت دختر به دنیا آمده و چشم‌وچراغ خانه‌شان بوده و دلش بیش از همه برای این برادر کوچک تنگ می‌شود. شوهرش کرامت را با وجود این که دست بزن دارد و مرتب مسخره‌اش می‌کند، دوست می‌دارد و به شدت به او وفادار است. باور دارد که «مردی گفته‌اند، زنی گفته‌اند». آقا هوشنگ شوهر دوم انیس مردی است که هرچند گاهی دست روی زنش بلند می‌کند اما گریه می‌کند، عذرخواهی می‌کند، مهربان است … و انیس شوهر قبلی‌اش را که به قول خودش «شمری بود» ترجیح می‌دهد، چون فکر می‌کند مرد باید ابهت داشته باشد. انیس در عین مهربانی، سخت‌کوش و باهوش هم هست. در تحمل بدبختی‌ها درجه یک است. (به قول خودش، نباشد چه کند؟) وقتی از ذهن چنین زنی می‌نگریم به بلاهایی که یکی بعد از دیگری بر او نازل می‌شوند، داستان بدل می‌شود به حکایت شیوه‌هایی که زنانی مانند او برای توجیه و تبیین ظلم‌هایی که به آن‌ها می‌رود به کار می‌گیرند. پیاده درباره‌ی جهان‌بینی‌ای است که ستم‌ها را توجیه می‌کند. برای این زن مسئله در این خلاصه می‌شود که گورانی‌ها و شویش اشتباه می‌کنند که گمان می‌کنند بچه‌اش مال شوهرش نیست، اما این که حتی اگر این گونه باشد، آن‌ها حق ندارند چنین ظالمانه با او برخورد کنند، در مخیله‌اش هم نمی‌گنجد.

دیدن دنیا از ذهن انیس با استفاده از زبان او، زبانی زنانه، زبانی روستایی، پر از قربان‌صدقه و نفرین و … تکمیل می‌شود. بحث در این که آیا زبان زنانه داریم یا نه از حوصله‌ی این نوشته خارج است، اما به شکلی شهودی باور می‌کنیم که زبان این رمان، زبان یک زن ساده‌ی روستایی است. نویسنده این داستان نمی‌توانست یک مرد باشد، نمی‌توانست کسی باشد که با زبان اهالی روستاهای پیرامون کرمان بیگانه باشد. نفرین‌های انیس و توسل جستن‌هایش به امامزاده‌ها و قدیسین، که هر چند پاراگراف یک بار با تنوع زیاد و آمیخته به طنز و جد تکرار می‌شوند، یکی از جذابیت‌های نثر کتاب است: یا سید مرتضا چرا این جوری شدم، جز جگر بزنی کرامت که خانه خراب‌مان کردی، خیر از زندگیت نبینی مرد به حق جد سید آقا! بزرگیت را شکر خدا بخوای می‌دی نخوای نمی‌دی، چه اقبالی داری تو انیس مادرمرده، … و ده‌ها نمونه‌ی دیگر که در آن‌ها یک نوع فلسفه‌ی زندگی نهفته است. این گونه، تمام داستان با زبانی و لحنی یکدست پیش می‌رود.

پیاده داستانی است زنانه. همه‌ی کسانی که انیس را می‌فهمند و کمکش می‌کنند زن هستند. زن صاحب‌خانه‌شان حاج خانم صفی، بعد زهرا خانم صاحب‌خانه‌ی جدید که در اوج بی‌کسیِ انیس در حقش مادری می‌کند، زن‌هایی که در خانه‌ی افسر خانم سبزی پاک می‌کنند و با هم درد دل می‌کنند (این بساط سبزی پاک کردن اصلاً نصفش برای همین درد دل‌هاست)، ملیحه دانشجوی گورانی که انیس را پیدا می‌کند و سعی می‌کند کمکش کند. اما زن‌هایی هم هستند در ظلمی که به او می‌شود شریک‌اند؛ خواهرهایش و مادرش، مادر شوهرش.

پیاده درباره‌ی غیرت است و این که غیرت چگونه آدم‌ها را کور می‌کند، داوری متین را ناممکن می‌سازد و مهر و محبت را از میان می‌برد. آغاز و انجام همه‌ی مصیبت‌هایی که این زن تحمل می‌کند، غیرت مردانه است. و البته زنان کمتر از مردان طرفدار غیرت نیستند.

و سرانجام پیاده،درباره‌ی مادری است. انیس بچه‌هایش را با سخت‌جانی غریبی بزرگ می‌کند و آرزوهای بزرگی برای‌شان در سر می‌پروراند. او مردان فردا را تربیت می‌کند. در عین حال به پسرش خصلت‌های مردانه می‌آموزد: «مرد که گریه نمی‌کند». وظیفه‌ی دشوارِ بزرگ کردن و تربیت بچه را بلقیس سلیمانی به زیبایی تمام توصیف کرده است:

… کجا برود با این دو طفل؟ آدرس می‌گیرد. از فروشگاه جلو زندان برای کامران کیک می‌خرد. سوار اتوبوس می‌شود. کامران را از این اتوبوس به آن اتوبوس خرکش می‌کند. اواخر تابستان است اما هوای تهران هنوز گرم و دم کرده است. عرق می‌ریزد و توی اتوبوس کهنه‌ی روزبه را عوض می‌کند. گرما روزبه را شل‌و‌پل کرده. بچه یکی دو بار بالا می‌آورد؛ حتم گرمازده شده. کامران روی صندلی اتوبوس دوطبقه خوابش می‌برد. روزبه بی‌تابی می‌کند. انیس فکر می‌کند اگر دستگیر نشده، پس فرار کرده. از او و بچه‌ها فرار کرده. خاک تو سرت که نتونستی شوهرت را نگه داری!  (صص ۱۷۹-۱۸۰)

و کمی پایین‌تر می‌نویسد:

… با اخم و تخم با مامورها حرف می‌زند، از بس از کامران نیشگون گرفته، بچه با فاصله از او راه می‌رود و می‌نشیند. یکی دو بار هم روزبه را نفرین می‌کند و با پشت دست می‌زند توی دهانش.  (ص ۱۸۰)

این آمیزه‌ی خشونت و مهر، چیزی است که برای مادران (و فرزندان‌شان نیز) کاملاً آشناست.

طنز رمان هم عالی‌ست. نمونه‌اش صحنه‌ی اولین زایمان انیس است:

جیغ می‌کشد و ننه‌اش را صدا می‌کند و به لهجه‌ی گورانی‌ها مرده‌های کرامت را گور به گور می‌کند. پرستارها و ماما مدام سرش داد می‌زنند و می‌گویند به جای جیغ زدن فقط زور بزند. ……. جیغ می‌کشد و سید مرتضا و شاهزاده ابوالقاسم را صدا می‌زند.

گه خوردم! غلط کردم به سید مرتضا!

پرستارها می‌خندند، به لهجه‌اش و به حرف‌هایش. درد که می‌رود از پرستارها می‌پرسد «به چی می‌خندین؟ رو آب بخندین.» باز هم پرستارها می‌خندند. تمام بدنش نوچ عرق است. موهایش به گل و گردنش چسبیده‌اند. (صص ۹۲-۹۳)

جای دیگر می‌خوانیم:

هفته‌ی پیش رفته بود زندان اوین و آن‌چه را نباید بشنود از کرامت شنیده بود. چه جایی بود این زندان اوین. خوش‌آب‌وهوا، بزرگ، جادار، چه آب گوارایی داشت جوی‌هایش. حق دارند مردم می‌گویند فلانی در زندان آب خنک می‌خورد. خیرندیده کرامت هم خوش‌اقبال بود که افتاده بود توی این زندان. انیس جلو زندان که رسید نشست کنار جوی که آبش مثل اشک چشم زلال بود. … (ص ۸۴)

این طنز و این زبان رنگارنگ و این سادگی آمیخته به تیزهوشی و سخت‌کوشی قهرمان رمان، این دیدن روشنایی در تاریکی، آن را تبدیل به کاری خواندنی و دوست‌داشتنی می‌کند. انیس فقط موضوع دلسوزی نیست، سرنوشت تلخش کام خواننده را تلخ می‌کنند، اما سخت‌کوشی‌اش تحسین‌برانگیز است و بامزگی‌اش لبخند به لب می‌آورد.

عنوان کتاب از ضرب‌المثلی گرفته شده که به شکل‌های مختلف در طول کتاب تکرار می‌شود: الهی نان سوار باشه و تو پیاده. بلقیس سلیمانی کتابی هم دارد به نام من از گورانی‌ها می‌ترسم، عنوانی که برای این رمان هم نام مناسبی می‌توانست باشد.