وقایع تاریخی بزرگ و دردناکی مثل جنگ، همیشه به دنبال خود موجی از عواقب و پیامدها را به همراه دارند. پیامدهایی که بعضا نسل های پی درپی را تحت تاثیر قرار داده و کیفیت زندگی آن ها را دگرگون می کنند؛ کیفیتی که تاثیری انکارناپذیر بر جهان بینی، اندیشه و به تبع آن هنر و ادبیات ملت ها داشته و دارد. سکوت، خاموشی و بی زبانی از جمله ی این پیامدها هستند. زمان هایی را به یاد بیاورید که پس از یک رویداد دردناک ملی، همه در سکوت، مقابل صفحه ی تلوزیون های مان نشسته ایم و با نگاه های خیره و دهان های بازمانده، با حیرت و ناباوری تصاویر وحشتناکی را می بینیم و اخبار جان کاهی را می شنویم که هیچ واژه ای توان بیان عمق درد و شکستن سکوت ناشی از آن را ندارد. حال اگر این وضعیت را یک عامل بیرونی دیگر -مثلا استقرار یک ایدئولوژی سرکوب گر فاشیستی- هم کنترل کند، خاموشی دسته جمعی وارد مرحله ی پیچیده تری می شود. این جاست که ادبیات، قدرتمندترین ابزار خود، زبان را به کار می گیرد تا با آفرینش جهانی بدیع و ساختن قواعدی نو، عرصه ای باشد برای برپایی دموکراسی؛ برای دفاع از آزادی و گفتن از دردهایی که به زبان نمی آیند.

رمان ماجرای زندگی دو برادر است که با استقرار دولت نازی، دچار اختلاف عقیده شده و هرکدام راه سرنوشت محتوم را تا سرانجام تلخ خود پیش گرفته و با جریان اتفاقات بعدی همراه می شوند. «ترسی پنهانی از جانب هر دو طرف حاکم بود… و شرم، یک شرم لعنتی! آن دو نسبت به هم غریبه شده بودند.» (ص. 54) نقل قولی از هاینریش بل هست که می گوید: «یک چشم خوب، بخشی از ابزارهای نویسنده است. چشمی که او بتواند به وسیله ی آن، چیزهایی را ببیند که به لحاظ بصری هنوز قابل رویت نیستند.» یک سال پس از سقوط رایش و در 1946، بُل دست به نگارش اولین رمان خود می زند. او که جنگ جهانی دوم و دیکتاتوری سفت و سخت نازی را با گوشت و پوست لمس کرده، تجربه ی زندگی در سایه ی وحشت و جنگ را با نوشتن صلیب بدون عشق، در قالب داستانی عاشقانه بیان کرده و به نوعی با خفقان سال های حکومت رایش به مقابله برمی خیزد.

ردپای نگاه مذهبی نویسنده در سرتاسر اثر به وضوح قابل پیگیری است. بل ابژه ی صلیب را به عنوان یک موتیف مرکزی درنظر گرفته و بارها و به صورت سمبلیک از آن استفاده کرده است. تعارض با مذهب، دل بریدن، دوباره چنگ انداختن و باز گسستن از مذهب بخشی جدانشدنی از داستان است. حضور مذهب از عنوان کتاب گرفته تا اولین سطرهای آن، تا پایان نمادین و تقابل کنایی دو صلیب در انتهای داستان، حضوری غیر قابل انکار است. صلیب بدون عشق عرصه ی کشمکش و مقابله ی شخصیت ها و البته مخاطبان کتاب با  دو صلیب (صلیب شکسته و صلیب مسیحیان) به نمایندگی از دو اندیشه و دو ایدئولوژی است. به این ترتیب و ضمن چنین مقابله ی دراماتیکی، زمینه ها برای بیان دغدغه های نویسنده فراهم می شود. «صلیب همچون پیکری روی عرشه ی کشتی، بر فراز محراب سنت مارین در مه شناور بود: چنین به نظر می رسید که صلیب در همان حالی که توده ی ابرهای مه آلود مثل بخاری از کنارش می گذشتند و در بلندی ها گم می شدند، در دل موج ها غوطه ور می شد و بالا می آمد و برای بقایش مبارزه می کرد.» (ص. 9)

پازلی از قطعات مختلف در حال تکمیل شدن است. راوی در هر بخش، خود را با یکی از شخصیت ها همراه کرده و دنیا را از دیدگاه او روایت می کند. تجربه ها، دریافت ها، احساسات، ترس ها، وحشت ها و عدم قطعیت ها قطعاتی هستند که خواننده در طول رمان جمع آوری می کند، در آن ها دقیق می شود و در انتها به کمک آن ها تصویر کاملی از جهان داستانی بل را در ذهن می سازد؛ جهانی شاعرانه و منحصربه فرد که دهان سخن گوی زمانه اش است.

نویسنده ی جنگ دیده ی حیرت زده ای که زبان گویای خود را از دست داده و صدایش سال ها زیر فشار سانسور خفه شده، برای خلق این جهان آزاد، دست به دامن شعر می شود. شعری که واژه ها را تبدیل به ابزاری برای خلق یک زبان آبستره می کند تا آینه ی اندیشه ی شاعر/نویسنده اش باشد. شاید بتوان گفت انتخاب زبان شعرگونه برای بل، گزینه ای اجتناب ناپذیر و در عین حال انتخابی هوشمندانه بوده است. او در برابر بی زبانی و وحشت فراگیر، به دنبال یافتن زبانی است که به وسیله ی آن، پلیدی جنگ را بازنمایی کرده و سکوت یک نسل را بشکند.

یکی دیگر از ویژگی های زبان هاینریش بل در صلیب بدون عشق تصویری بودن آن است. انتخاب و ترتیب واژگان به صورتی است که هر جمله، هم چون تصویری درخشان در ذهن خواننده ماندگار می شود. «باد سرد که از طرف راین می وزید، پرچم های بزرگ را با ناله به این طرف و آن طرف در اهتزاز درمی آورد و صدای خمیازه کش این پارگی قرمز خونین و سنگین قدرت، همانند خرناس بی صبرانه ی اسب های تغذیه نشده طنین می انداخت.» (ص. 68)

تئودور آدورنو جایی می گوید: «شعر گفتن پس از آشویتس وحشیانه است.» چند سال بعد در 1964 هاینریش بل در کلاس درس استتیک انسانی در ادبیات در دانشگاه فرانکفورت با اشاره به این سخن آدورنو می گوید: «در این شهر [فرانکفورت] سخن بزرگی از تئودور آدورنو گفته شده است: «بعد از آشویتس دیگر نمی توان شعر گفت.» من این سخن را تغییر می هم: بعد از آشویتس دیگر نمی توان نفس کشید، خورد، عشق ورزید، خواند. آن کس که اولین نفس را می کشد، آن کس که تنها سیگاری روشن می کند، هم او تصمیم گرفته زنده بماند، بخواند، بنویسد، بخورد و عشق بورزد.» بازماندگان آشویتس بل، کاشفان حقیقت اند؛ آدم هایی که شعر را و عشق را قبل از آشویتس زندگی کرده اند و حالا بعد از آن و از پس تغییری بزرگ، باید دوباره زندگی کنند. باید نفس بکشند، سیگار بگیرانند، بخوانند، بنویسند و عشق بورزند.

صلیب بدون عشق جهانی بی بدیل از عقاید، تجربیات و احساسات درباره ی عشق و مذهب و میهن در دوران تاریخی بسیار تاریکی است؛ سروده ای حماسی که پلیدی و پاکی را در کنار هم و در اوج زیبایی به نمایش درمی آورد.