میشائل هان که، کارگردان اتریشی و صاحب سبک سینمای اروپا است و تاکنون فیلم هایی به زبان های آلمانی، فرانسوی و انگلیسی ساخته است. فیلم های او اغلب مشکلات جامعهٔ مدرن را به تصویر می کشند، جامعه ای که سقوط در آن فرمانروایی می کند و شیب، شیب به پرتگاه نزولیت و شاید حقیقت است و هان که هم نگاهی بی تعارف به آن دارد. وی که در رشته های فلسفه، روانشناسی و تئاتر تحصیلات آکادمیک دارد، کار خود را در سال 1970 با نمایشنامه نویسی آغاز کرد و در سال های ابتدایی واردشدن به حرفهٔ نمایشنامه نویسی، نمایش های زیادی را روی صحنه برد و این عادت خوب را با گذر زمان فراموش نکرد و در تمام این سال ها که با فیلم های خود مخاطب را با بُعد جدیدی از حقیقت گرایی آشنا و زخمی می ساخت، هنر صحنه را نیز به حال خود رها نکرده بود.

این کارگردان اتریشی تاکنون دو بار نخل طلای کن را دریافت کرده است و در سال 2009 نیز با ساخت فیلم The White Ribbon (روبان سفید) این جایزه را به دست آورده بود. از دیگر فیلم های معروف هان که می توان به فیلم Funny Games (بازی های مسخره) و البته بازسازی آن، فیلم Hidden (پنهان) و فیلم Happy End (پایان خوش) اشاره داشت که این فیلم آخر را می توان دنبالهٔ معنوی فیلم Amour (عشق) دانست و یکی از نامزدهای دریافت نخل طلای هفتادمین جشنواره فیلم کن هم بود. پیش از وارد شدن به مصاحبه، لازم است از «عشق» بگوییم تا کمی «پایان خوش» داشته باشیم.

فیلم «عشق» در جشنواره کن سال 2012 نخل طلای بهترین فیلم را به دست آورد. استفاده هان که از دو بازیگر قدیمی سینما، ژان لویی ترنتینیان و امانوئل ریوا، برای طرفداران سینمای اروپا بسیار نوستالژیک و خاطره انگیز بود. میشائل هان که با ساخت این فیلم، گلدن گلوب را نیز به دست آورد و در هشتادوپنجمین مراسم اسکار، در بخش های بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اصلی زن، بهترین فیلمنامهٔ اورجینال و بهترین فیلم خارجی زبان نامزد دریافت جایزه شد که آخری را از آن خود کرد.


در فیلم «عشق»، داستان دو زن و مرد، یک زوج پیر دوست داشتنی و موقر که سال ها با یکدیگر بوده اند و شغل و هنرشان آموزش پیانو است، روایت می شود. این دو زوج عاشق که عمری را درکنار یکدیگر سپری کرده اند، پس از تماشای کنسرت یکی از شاگردان زن، به خانه برمی گردند و می بینند قفل در شکسته شده و اولین نشانه ورود مهمان ناخواسته زندگی همه ما معرفی می شود؛ مرگ که عشق را هم راه فراری از آن نیست. فردای آن روز زن سکته می کند و مدتی بعد سکته ٔ دوم را هم تجربه می کند و رفته رفته اوضاع وی بدتر می شود و هر لحظه به مرگ نزدیک تر و در این لحظات سخت و تلخ، پیرمردی که در لحظه لحظه زندگی خود کنار این زن بوده و شاهد پرپرشدن تمام آن چیزی است که گویی حتی فکرش را هم نمی کرد، همچون همه انسان ها، روزها را به سختی سپری می کند. عشق برای هر شخص تعریف خود را دارد و تجلی آن به صورتی متفاوت است، گاه باخوشی همراه می شود و گاه پایانی دردناک دارد. میشائل هان که با فیلم های خود نشان داده است جهان را جای خوبی نمی بیند و از نظر وی تنهایی، اولین و آخرین همدم انسان است و خب این نگاه در فیلم «عشق» نیز وجود دارد و تماشاچی همچون دیگر ساخته های وی، با لقمه ای جویده شده طرف نیست و باید دست بکار شده و خود را در جای شخصیت ها بگذارد و برداشت خود را داشته باشد. این فیلم عاشقانه ای حقیقی است و در آن همه چیز، حتی عشق نیز عمری دارد و تنها وجود پایدار، تنهایی انسان است.

 michael_haneke_happy_end

از سوی دیگر فیلم «پایان خوش» بیان گر روابط بی احساس و خشک و مُرده سان در بین افراد یک خانواده سرمایه دار است و اعضای این خانواده، همان شخصیت های بجای مانده از فیلم «عشق» که سایهٔ مرگ در ثانیه به ثانیه آن حضور داشت، هستند.

این مصاحبه ممکن است بخش هایی از داستان فیلم «پایان خوش» را فاش سازد

در این مطلب، مصاحبه ٔ نیکلاس راپولد، نویسنده و منتقد سایت Film Commnet را با میشائل هان که می خوانیم و امیدواریم توجه شما کاربران و دنبال کنندگان گرامی سایت زومجی را به همراه داشته باشد.

شما مشغول کار روی پروژه ای درام و مرتبط با دنیای اینترنت با عنوان Flashmob بودید؛ آن پروژه چه شد

مشکل آن پروژه، مشکل مالی بود. قرار بر همکاری با تهیه کنندگان آمریکایی بود و آن ها می خواستند حداقل 50٪ از مراحل فیلم برداری در کشور ایالات متحده آمریکا انجام بگیرد و از طرفی تهیه کنندگان اروپایی ترس داشتند که سرمایه خود را از دست بدهند و البته نتوانند بودجهٔ مورد نیاز برای ساخت فیلم را تأمین کنند. اما مشکل اصلی شخصیت پروتاگونیست زن داستانم بود که باید زنی در اواخر دههٔ بیست و اویل دههٔ سی زندگی اش پیدا می کردم و البته وزنی 160 کیلوگرمی می داشت که نتوانستم چنین بازیگری را پیدا کنم. قرار بر این بود داستان زنی اروپایی و مردی آمریکایی را به تصویر بکشیم، ماه ها در کشورهای آلمان، اتریش و بخش های شمالی فرانسه به دنبال بازیگر بودیم.  

چه شد که به داستان فیلم «پایان خوش» رسیدید

من بخشی از فیلمنامهٔ Flashmob را که راجع به دختر جوانی بود که مادر خود را مسموم می کند برداشتم و برای نگارش فیلمنامهٔ جدید از آن اقتباس کردم. فیلمنامهٔ جدیدی نوشتم، چون می خواستم بار دیگر با ژان-لویی ترنتینیان (بازیگر اصلی فیلم «عشق» و برندهٔ جایزهٔ بهترین بازیگر جشنواره فیلم کن در سال 1969 و همچنین برندهٔ جایزهٔ بهترین بازیگر جایزه سزار در سال 2013 میلادی برای همان فیلم «عشق» -مترجم) کار کنم.

michael_haneke_happy_end_2007

برخی نقدها چنین فرضیه ای را مطرح کردند که در این فیلم همان خانوادهٔ لورن که در فیلم «عشق» معرفی شدند، حضور دارند و البته برخی دیگر معتقد بودند که نه، این دو خانواده ارتباطی با یکدیگر ندارند؛ آیا ارتباطی داشتند و همان خانواده بودند 

البته، همیشه همان خانواده بوده است! تمام فیلم های من مربوط به خانواده ای مشخص می شود. اگر فیلم های من را تماشا کنید، متوجه خواهید شد که تمامی آن ها (شخصیت های داستانی) نام های مشابهی دارند؛ به این خاطر که این اشخاص تنها مردمانی هستند که می شناسم!

باید بیشتر از خانه بیرون بروید!

من اولین شخصی نیستم که چنین کاری را انجام داده ام و اگر به فیلم های برگمان (اینگمار برگمان، کارگردان، فیلمنامه نویس و تهیه کننده برجستهٔ سوئدی) توجه کنید، آن جا نیز شخصیت ها اسامی یکسانی دارند.

خانوادهٔ فیلم «پایان خوش» از طبقهٔ بورژوا هستند نسبتا ثروتمند به نظر می رسند.

من فقط می توانم در مورد اروپا حرف بزنم و اینکه اروپاییان چطور مردمانی هستند. همه متعلق به این جامعه ٔ یکدست طبقهٔ متوسط هستند. حال برخی با پولی بیشتر و برخی هم کمتر. اما در مورد طبقهٔ بالاتر بورژوازی، طبقهٔ بالای جامعهٔ مردمان متوسط که این طبقه از اوایل قرن بیستم شکل گرفت، باید بگویم که دیگر اثری از آن ها نیست. حال جایگاه بورژوازی توسط مردمانی که ارزش های یکسانی با همان ها دارند اشغال شده است، دیگر فرقی نمی کند این افراد جزوی از طبقهٔ بالاتر یا پایین تری باشند. مردمانی که دائم نگران نیازهای خودشان هستند، دنیا را طوری می بینند که گویی تنها برای آن ها خلق شده و وجود دارد و تنها آن ها حق استفاده از آن را دارند، دیگر مهم نیست چه هزینه ای باید دیگر افراد یا جهان اطراف مان برای این طرز فکر عده ای خاص بپردازد.

درواقع نوعی سنتی مرسوم از خودپسندی

خودکامگی!

happy_end_movie_2007

شما چنین رفتاری را مربوط به کاپیتالیسم می دانید یا موضوع دیگری

من فکر می کنم کاپیتالیسم به بهترین شکل خصوصیات ها و ویژگی های منفی انسانی را نمایان می کند. اگر شما نیز به مشکلی فکر می کنید که امروزه با آن مواجه ایم، همان مهاجرت، که در داستان زمینه ای فیلم وجود دارد، پس درکنار آن دیگر نمی توان نیاکان ما و پیشینیان و اجداد آن ها را برای موقعیت کنونی سرزنش کنیم. در اینجا می خواهم به نظام استعماری اشاره کنم که سبب خلق آن موج های مهاجرتی در میان جلای وطن کرده ها شد و مشکلات اجتماعی متعاقب آن که بدان وضعیت بد دامن زد. تمام این اتفاقاتی که در مورد آن ها صحبت می کنیم، مربوط به استعمارگری است. این موضوع را نمی توان فراموش کرد. زمانی که صحبت از دردی که ما تحمل می کنیم می شود، بورژوازی به سراغ حافظهٔ بلندمدت خود می رود و زمانی که نوبت به قبول اشتباهات و نقصان خودمان می رسد، وقت چنگ زدن به حافظهٔ کوتاه مدت است.

در جایگاه فیلمساز، در مقایسه با آثار پیشین خود، سعی داشتید چه کار متفاوتی انجام دهید من شخصا بسیار تحت تأثیر صحنه های سرراست و بدون تعارفات شخصی شخصیت ها در سکانس شام خوردن قرار گرفتم.

چیزی که در مقایسه با فیلم های پشین پا را از آن فراتر گذاشتم، دامنه پیداکردن و وسعت یافتن بیشتر موضوعات بود. در تلاش برای روایت داستانی بودم و اینکه شخصیت ها را در چنین فضایی جای دهم که این فضایی که می خواستم به وجود آورم و تحویل تماشاچی بدهم، دارای حداقل های لازم برای تبدیل شدن به داستان باشد. برای خلق چنین فضایی، تماشاچی را نیز وارد بازی کنم و برانگیزانم تا داستان را کامل کند، تا تماشاچی خود را طرحی درون داستان بداند، تا داستان (داستان شخصیت ها) را تکمیل کند. کار من این است که کشف کنم تا چه اندازه می توانم موضوع را باز بگذارم (جا برای حضور ذهن تماشاچی به شکلی درگیرکننده، نه انفعالی) بدون آنکه تماشاچی رشتهٔ اصلی داستان را گم کند یا اینکه چطور تماشاچی را در مسیری راهنما شوم که خود می خواهم. یک پند ظریف و دقیق در تئاتر آلمان داریم بدین مضمون: آنچه را رها می کنید، مسیر را اشتباه نخواهد رفت. توضیحات و تفسیرات، خسته کننده و حوصله سربر هستند. در زندگی روزانه این شکلی است (اشاره به پند آلمانی). ما تنها بخشی، تکه ای یا بریده بریده ای از مکان ها و مردمان را درک می کنیم.

مورد دیگری که تلاش بسیاری برای خلق آن انجام دادم، این بود که تا جای امکان تضاد و مغایرت را از هر شخصیت بیرون بکشم، به گونه ای که برای هر شخصیت، ویژگی اخلاقی خاص و معینی تعریف نکنم و آن ها را طوری به تصویر بکشم که گویی درمیان انواع پتانسیل های رفتاری در جنبش هستند.

شخصیت های شما در فیلم «پایان خوش»، استفادهٔ آزادانه ای از متن داشتند، آیا این مورد سبب می شد به عنوان نویسندهٔ فیلمنامه راه های متفاوت و جدیدی جلوی پای شما قرار بگیرد

هیجان انگیز بود. به عنوان مثال، صحنه های مربوط به روابط جنسی؛ در حقیقت در سینما هر نوع قباحت و هرزگی را می توانید شرح دهید و ترسیم کنید. این موضوع به عنوان یک امکانیت در سینما، برای من بسیار کنجکاوکننده بود. به تصویرکشیدن صحنه های جنسی عاشقانه در سینما بسیار سخت است. فکر می کنم تنها کارگردانی که توانست در این مورد به مدیریت صحنه دست پیدا کند، ناگیسا اوشیما و با ساخت فیلم In the Realm of the Senses (در قلمرو احساسات) بود. بنابراین باید بگویم این مورد، امکانیت های متفاوتی (در خلق صحنه های متفاوت) به شما خواهد داد.

شاید چیز بدی هم نباشد که شما دیگر نمی توانید در این دوران فیلمی همچون The Piano Teacher (معلم پیانو) بسازید (فیلم «معلم پیانو» محصول سال 2001 و براساس رمان «پیانیست»، اثر الفریده یلینک، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات سال 2004 ساخته شده است که جایزهٔ بزرگ (گران پری) در جشنوارهٔ فیلم کن سال 2001 را از آن هان که کرد و ایزابل هوپر و بنوا ماگیمل، به ترتیب جایزهٔ بهترین بازیگر زن و مرد جشنوارهٔ فیلم کن را برای ایفای نقش در این فیلم بسیار جنجالی به دست آوردند -مترجم). شخصیت اصلی فیلم فقط ایمیل های طولانی می نوشت.

میشائل هان که در این لحظه می خندد و خبرنگار سؤال خود را چنین ادامه می دهد:

isabelle_huppert

شما رابطهٔ هنری بسیار عمیقی با ایزابل هوپر دارید؛ از وجوه مختلفی می توان در مورد ایزابل هوپر گفت که وی با نقش آفرینی در فیلم «معلم پیانو»، وارد فصل جدیدی از دوران حرفه ای خود شد. آیا از آن زمان تااکنون هنوز همان احساس در میان شما دو نفر وجود دارد

نقش مهمی (نقش اریکا در فیلم «معلم پیانو») برای او بود و برای آن نقش جایزه (کن) گرفت. بازیگر زنی دیگری را نمی شناسم که این حجم شجاعت برای ایفای چنین نقشی داشته باشد. کاری که ایزابل هوپر با نقش شخصیت اریکا در فیلم «معلم پیانو» کرد، اصلا کار آسانی نبود، اما وی از پس ایفای نقش برآمد. همکاری با او مسرت بخش و افتخاری برای من است. او هیچ ترسی ندارد. در بخش های فنی نیز استاد است و همچنین کارهایی که در تئاتر انجام می دهد، عالی هستند.

در تئاتر نیز به عنوان کارگردان با وی همکاری داشته اید

نه، ولی کارش را دیده ام.

من برخی از مصاحبه های پیشین شما که در ارتباط با ادبیات بود را خوانده ام. بدین نکته اشاره کرده بودید که در حال رشد هستید، و دیوید هربرت لارنس (معروف به دی اچ لارنس، نویسنده، شاعر، نقاش، مقاله نویس بریتانیایی و یکی از معتبرترین چهره های ادبیات زبان انگلیسی -مترجم) را به نوعی خدای خود در ادبیات می دانید.

خیلی وقت پیش!

haneke_portrait

نظر شما در رابطه با خدایان کنونی ادبیات چیست

من همیشه برای خود خدایان و آمرزیدگانی داشته ام و اینکه این اعتقاد به چند سال پیش بازمی گردد را یادم نمی آید. کتاب های مورد علاقهٔ من -این ها از ابتدا برای من حکم خداوندگار را داشته اند و تغییری در این فهرست ایجاد نشده است- «دکتر فاستوس»، اثر توماس مان و «مرد بدون خاصیت»، اثر رابرت ماسیل بوده اند که فکر می کنم این دو کتاب، بهترین آثار ادبیات آلمانی هستند. یک سال پیش نیز دوباره «جنگ و صلح» لئو تولستوی را خواندم؛ فکر می کنم این جذاب ترین کتابی است که تا به امروز نوشته شده است. وقتی جوان بودم و این کتاب را خواندم، به نظرم کتاب کسل کننده ای بود. خواندن برخی کتاب ها و برداشت شخص، همیشه به جایگاه سنی اشخاص برمی گردد. در این دوران، آثار میشل ولبک (نویسندهٔ معاصر فرانسوی که او در سال 2010 برندهٔ جایزهٔ ادبی معتبر «گنکور» شد. بسیاری او را مهم ترین نویسندهٔ نسل جدید فرانسه می دانند که طنزی تلخ و البته رندانه دارد و از نظر دلزدگی و بیزاری از جنبه های روزمره زندگی اجتماعی، شباهت بسیاری بین آثار وی و سینمای هان که می توان یافت -مترجم) را بسیار می پسندم. ویژگی های مشترکی هم داریم! (هان که می خندد)

میشل ولبک را در فیلم The Kidnapping of Michel Houellebecq (ربودن میشل ولبک) دیدید

فیلم بسیار سرگرم کننده ای بود. او به عنوان بازیگر، واقعا عالی ایفای نقش کرد؛ نقش وی جان داشت و از طرفی پروژه ای بسیاری شخصی برای وی بود. بسیار کم بازیگرانی پیدا می شوند که تا این اندازه راحت ایفای نقش کنند؛ نه فقط ایفای نقش که جان بخشی به نقش!

این حرف شما من را تا حدی یاد بازیگر نقش شخصیت پسر (با بازی فرانتز روگوفسکی) در فیلم «پایان خوش» می اندازد. وی نیز به نظر می رسید کاملا در دنیای خود غرق است -البته تا اندازه ای به خاطر ویژگی های شخصیتی بود که نقشش را ایفا می کرد.

فرانتز روگوفسکی اصالتا آلمانی است و یکی از بازیگران غیر فرانسوی فیلم بود و او را انتخاب کردم، چون بازیگری مثل او برای ایفای آن نقش را در فرانسه پیدا نکردم.

پروژه بعدی شما چیست

آدمی از فردای خود بی خبر است!