نمی‌شود از ادبیات عامه‌پسند حرف زد و نام فهمیه رحیمی را به میان نیاورد. شاید بتوان گفت موج جدید این نوع کتاب‌ها پس از انقلاب با آثار او دوباره رونق گرفت. وقتی در سال ۱۳۶۸ رمان بازگشت به خوشبختی را منتشر کرد سرآغاز محبوبیتی شد که تا ۲۲سال با انتشار بیش از سی کتاب در چاپ‌های متعدد ادامه پیدا کرد و باعث شد ۷ عنوان از کتاب‌هایش جزو پرفروش‌های سه دهه‌ی اول انقلاب قرار بگیرند. رمان پنجره یکی از محبوب‌ترین آثار او بود که استقبال و تقاضای خوانندگانش باعث شد بعدها کتاب ماندانا را در ادامه‌ی آن بنویسد.

پنجره داستان عاشقانه‌ی دختری با دبیر ادبیاتش است که البته پس از سال‌ها و با رخدادهای بسیار سرانجام در میانسالی به هم می‌رسند. گرچه هیچ اشاره‌ی مستقیمی به زمان وقوع حوادث نمی‌شود اما از بستر ماجراها مثل دبیرستان دخترانه‌ای که معلمان مرد دارد می‌توان فهمید که مربوط به دوران پیش از انقلاب است. شخصیت اصلی ماجرا دختری در سال‌های پایان نوجوانی است که کل داستان را از زبان او می‌خوانیم و گرچه علت و انگیزه‌ی رفتارهایش چندان روشن نیست اما با حال و هوایی که آن را به عنوان دوران بلوغ می‌شناسیم هماهنگی دارد. در داستان هیچ نشانه‌ای که حوادث یا شرایط سیاسی و فضای جامعه را شرح دهد وجود ندارد (تنها در بخشی از داستان که به آشنایی راوی با دختری به نام ورده اختصاص دارد اشاره می‌شود که آنها جزو ایرانیانی هستند که از عراق رانده شده‌اند) با این‌حال داستان منعکس کننده‌ی روابط اجتماعی دوران خودش هست، از نوع مناسبات بین همسایگان گرفته تا روابط و شکل خانواده در آن دوران که گرچه شاید در زمان نوشتن رمان آن‌قدر ویژه به حساب نمی‌آمده و نیت خاصی از شرح و ثبت آن نبوده اما در نگاه امروز گویا ثبت شکلی از روابط خانوادگی را انجام داده است.

زبان نوشتار زبانی کتابی است و حتی در نوشتن دیالوگ‌ها هم از محاوره‌نویسی یا شکستن بعضی کلمات پرهیز شده. اما سنت شعرنویسی لابه‌لای ماجراها در این داستان هم وجود دارد و با توجه به اینکه مینا (شخصیت اصلی داستان) به ادبیات و شعر و داستان علاقه دارد، بی‌توجیه نیست. دلیل انتخاب نام پنجره برای داستان از همان چند صفحه‌ی اول معلوم می‌شود، مینا که همراه خانواده‌اش به منزل جدیدی آمده در اتاقی ساکن می‌شود که پنجره‌اش حوادث بعدی زندگی او را رقم می‌زند.

رحیمی خواننده‌اش را اصلا در انتظار نمی‌گذارد، مینا در همان بدو ورود از پشت پنجره نگاه مرد جوانی را می‌بیند که عجیب است و خواهر بزرگترش هم از همان لحظه به او هشدار می‌دهد که همین نگاه می‌تواند شروع یک ماجرای عاشقانه باشد و او را از درس و تحصیل دور کند. با فاصله‌ی خیلی کم می‌فهمیم که مرد جوان خانه‌ی روبه‌رویی دبیر ادبیات مدرسه‌ای است که مینا قرار است در آن ثبت نام کند. بنابراین از همان آغاز معلوم است که ماجرای داستان علاقه و عشق بین مینا و دبیر است و فقط داستان را به این علت دنبال می‌کنیم که ببینیم این دو نفر می‌توانند از پس این ماجرای عاشقانه بربیایند یا نه. که البته گرچه هردو مسیر متفاوت و حتی ازدواج دیگری را انتخاب می‌کنند اما در نهایت به هم می‌رسند.

نکته‌ی جالب داستان حضور روحی در اتاق میناست که قبلاً در این خانه زندگی می‌کرده و دلباخته‌ی آقای دبیر بوده. روحی که بعدها هم به‌خاطر عشقی که بر اثر مرگ بی‌فرجام مانده، بر همسر آقای دبیر ظاهر می‌شود و به نوعی در به جنون کشیدن او نقش دارد. گرچه این روح را فقط کسانی که به دبیر جوان نزدیک می‌شوند می‌توانند ببینند اما در مجموع گویا مینا دارای این قابلیت است که به جهان پررمز و راز ارواح پا بگذارد، اتفاقی که در مقابل تابلوی نقاشی ابدیت هم برای او می‌افتد و به نوعی سرنوشت او را برای ازدواج با مردی دو برابر سن خودش رقم می‌زند.

داستان پنجره حول ماجراهای عاشقانه یک دختر نوجوان اتفاق می‌افتد اما رحیمی در جای جای داستانش به اهمیت علم و دانش آموختن توجه نشان می‌دهد و حتی در پایان داستان نیز دو دلداده‌ی به‌هم رسیده که اینک هردو در کنار هم دبیر هستند هرروز به مدرسه می‌روند تا دانش آموزان را با نور علم و معرفت آشنا کنند. با این حساب می‌توان گفت که فهمیه رحیمی آشپز خوبی است که با استفاده‌ی به میزان لازم نمک و فلفل یک غذای خوردنی جلوی خواننندگانش گذاشته. غذا گرسنگی را فرومی‌نشاند، همه چیزش هم اندازه است اما اگر انتظارتان از غذا بیشتر از رفع گرسنگی است حالا باید به سمت دیگری حرکت کنید.