«آل پاچینو»یی که می‌شناسیم، صورت سنگی مایکل کورلئونه فیلم پدرخوانده است یا تعقیب و گریزهای هانا و مک‌کالی در مخمصه؛ تانگوی مرد نابینای بوی خوش زن است یا لهجه کوبایی و «دوست کوچولو»ی تونی مونتانای صورت زخمی؛ خنده‌های مستانه جان میلتون در وکیل مدافع شیطان یا فریادهای عدالتخواه «اتیکا اتیکا»ی سانی بعد ازظهر سگی و اشک‌های آرتور کرکلند در برابر هیات منصفه دادگاه در فیلم …و عدالت برای همه. پاچینویی که می شناسیم، خود شکوه هالیوودی است. اما واقعیت این است که او روی دیگری هم دارد.

او در جایی گفته که خواندن شکسپیر و بالزاک زندگی‌اش را به عنوان پسری از یک خانواده ازهم‌پاشیده ساکن محله فقیرنشین و جرم‌خیز برانکس نجات داده است. و تعلق خاطر او به متن، سویه پنهانی است که در سایه کمپانی‌های بزرگ هالیوودی مهجور مانده. نسبت او با متن، رابطه‌ای متقابل است. او خود را مدیون کتاب‌ها می‌داند و در طول این پنجاه و چند سال، هر زمان که مجالی یافته، به سراغ آن‌ها رفته و دینش را ادا کرده است.

لمس این دلبستگی، برای من در پنجاه شش روزی که طی ایام قرنطینه کرونا، در یک ماراتن به دیدن تمام آثار او نشستم، سخت نبود. در این پنجاه و شش روز، بارها سراغ کتاب‌ها رفتم. از شکسپیر گرفته تا دیوید ممت، از اسکار وایلد گرفته تا فیلیپ راث و تونی کوشنر. درست شبیه به یک خلسه، شبیه به حبابی جادویی که بیننده/خواننده را به جهان درون خود می‌مکد.

سودای شکسپیرخوانی، با آن مونولوگ‌های بلند و پرطمطراق، زبان آهنگین، شخصیت‌هایی که به وضوح تراش خورده‌اند و با وجود تعدد، امکان ندارد با یکدیگر اشتباه گرفته شوند، طنزی که در دل تراژدی است و تلخی‌ای که از کمدی بیرون می‌ریزد، اولین وسوسه‌ای است که با مرور فیلم‌های پاچینو به جان آدم می‌افتد. او یک شکسپیرین واقعی است و این را درست مثل یک تعهد ابدی، حفظ کرده است.

این تعهد را می‌توان در اولین گریزش به فیلمسازی جست و جو کرد. در جست و جوی ریچارد، یک مستند است درباره فهم نمایشنامه ریچارد سوم. مستندی درباره گروهی که می‌خواهند متن ریچارد سوم شکسپیر را به فیلم تبدیل کنند اما نه تنها تمام مراحل تمرین و آماده‌سازی را که در تئاتر مرسوم است انجام می‌دهند، بلکه غرق جزییات این نمایشنامه می‌شوند و همراه با دوربین ذهنی نسبتاً آشفته پاچینوی کارگردان، به سراغ ابعاد مختلف این متن و شخصیت‌های آن می‌روند.

در جست و جوی ریچارد، همراهی با متن ریچارد سوم را بسیار ساده می‌کند. به شکلی که انگار تک به تک شخصیت‌ها را می‌شناسید و از نیات‌شان آگاهید. ممکن است ریچارد توی متن، در جمله‌ای کوتاه از تصاحب و سپس کنارگذاشتن «لیدی ان» بگوید و رد شود. اما این جمله چنان در کلام پاچینوی کارگردان/بازیگر مزه مزه و پخته می‌شود، که دیگر خطی از یک نمایشنامه قرن شانزدهمی نیست. رمزی است برای شناختن ریچارد آن‌طور که واقعا هست. یا مهم‌تر از آن، چند جمله پایانی ریچارد پیش از کشته شدش، آنجا که می‌گوید: «اسبی، اسبی، همه پادشاهی‌ام به اسبی!»، به هیچ ترتیبی بیش از این نمی‌توانست به جان خواننده بنشیند که با مرور چندین و چندباره در این مستند اتفاق می‌افتد.

پاچینو شکسپیر را جلوی صورت‌تان می‌گیرد و می‌گذارد پوست تن شخصیت‌هایش را لمس کنید. شایلاک، یهودی رباخوار تاجر ونیزی، بیش از هر شخصیتی، این نزدیکی را نشان‌مان می‌دهد. وقتی شکسپیر می‌خوانیم، احتمالاً در درجه اول درگیر کلام هستیم و بعدتر خط داستانی. پس احتمالاً اولین مواجهه خواننده با متنی مانند تاجر ونیزی، تصور آن کلام پرطمطراق است. کلامی با شکوه اما دور از زمانه ما، و با وجود تمامی ظرافت‌هایش، دور از ما. با خواندن متن شکسپیر، به نظر می‌رسد با متنی یهودی‌ستیز طرف هستیم. مسیحیان به بهشت می‌روند و همواره بخشوده می‌شوند اما یهودی‌ها، به صرف یهودی بودنشان، از سعادت محرومند.

شایلاک، پیرمردی یهودی است که خون مسیحیان شریفی مانند آنتونیو (همان تاجر ونیزی) را در شیشه می‌کند و بنابراین هیچ شقفتی در خواننده برنمی‌انگیزد. شایلاکی که پاچینو می‌سازد اما، نه سیاه مطلق است، نه دور است و نه شخصیتی روی صحنه تئاتر با دیالوگ‌های باشکوه. شایلاک پاچینو پوست و گوشت و خون دارد. می‌تواند مرد جا افتاده‌ای باشد که هر روز ممکن است ببینیم. همسایه‌مان، عابری که می‌گذرد، یا حتی یک آشنای نزدیک. با لمس شایلاک پاچینو، متن را که در دست می‌گیریم، شخصیت‌ها به معنای دقیق کلمه جان می‌گیرند و این بار انگار این پاچینو است که دینش را ادا می‌کند و شکسپیر خواندن خواننده‌ی ناشی را نجات می‌دهد.

 

 

شکسپیر اما تنها نویسنده‌ای نیست که با دیدن آثار پاچینو به خواندن او کنجکاو می‌شویم. پاچینو در دومین مستندی که با همان سبک و سیاق در جست و جوی ریچارد ساخته است، به سراغ اسکار وایلد، نویسنده ایرلندی می‌رود. وایلد سالومه، مستندی است درباره ساخت فیلمی از به صحنه بردن نمایشنامه سالومه اسکار وایلد.

سالومه، زنی پاکدامن و باکره است که عاشق یحیی پیامبر می‌شود و بعد از این که او دست رد به سینه‌اش می‌زند، در ازای رقصی دیوانه‌وار، از هرود، شوهر مادرش که عاشق اوست، سر یحیی را درخواست می‌کند تا بالاخره بتواند لب‌های او را ببوسد.

اینجا، یکی از آن لحظه‌هایی است که دوباره به سراغ متن می‌روم. جست و جوی وسواس‌گونه‌ای که پاچینو را تا خانه‌ای که وایلد در آن در انتظار مرگ نشسته می‌برد، متن او را به چیزی فراتر از یک نمایشنامه برای خواندن تبدیل می‌کند و باعث می‌شود خود وایلد نیز فارغ از آثارش پررنگ شود.

سالومه، بهترین متن اسکار وایلد نیست. اما شاید جسورانه‌ترین آن‌ها باشد. او، بی این که آنقدرها فرانسه بداند، سالومه‌اش را به زبان فرانسه نوشته و به سراغ قصه-افسانه‌ای مذهبی می‌رود که پیش از او، بارها و بارها روایت شده اما او می‌خواهد روایت خود را بسازد.

پاچینو هم همین کار را می‌کند. سالومه او، درست مانند روایت‌هایش از شکسپیر، نوعی ملموس بودن در خود دارد بدون این که کلام باشکوه و زبان پرطمطراق آن دست بخورد. همین است که با مراجعه دوباره به متن، «بودن» تک به تک شخصیت‌ها را حس می‌کنیم. از فرمانده عاشق گرفته تا پیامبری که ته چاه پنهان است و در متن اصلا دیده نمی‌شود تا تمامی حاضران در دربار هرود.

بیننده در ادامه سعی می کند خود به جست و جوی وایلد بپردازد و در نهایت او را در آثار دیگرش پیدا کند. نتیجه اشتیاقی که پاچینو به کشف وایلد برمی‌انگیزد، غور بیشتر در آثار اوست. خواندن را ادامه می‌دهم و به چند اثر جذاب دیگر برمی‌خورم از جمله اهمیت ارنست بودن که یکی از جالب توجه‌ترین آثار وایلد است. داستان دو دوست که مهم‌ترین دلیل معشوقه‌هایشان برای قبول درخواست ازدواج با آن‌ها، این است که خود را «ارنست» معرفی کرده‌اند. جایی که وایلد، از پس گذشت صد سال، هنوز می‌تواند خواننده را به خنده وادارد بی این که مدیون اجرای صحنه‌ای باشد.

آل پاچینو، هیچ وقت تکلیف تماشاگر را با خود روشن نمی‌کند. ممکن است اگر آن‌قدرها دنبال‌کننده آثار او نباشیم، ایتالیایی-آمریکایی عاصی اسلحه به دستی به یادمان مانده باشد با شخصیتی خاکستری. اما وقتی سیر آثار و بازی‌های او را در این ۵۰ سال دنبال می‌کنیم، دقیقا به همان چیزی می‌رسیم که روزی اندی گارسیا، همبازی او در سومین «پدرخوانده» در موردش می‌گوید: «شاعر و دلقک در آن واحد!»

همین است که هیچ‌وقت نمی‌توانید مطمئن باشید که او واقعا وارد سراشیبی شده و زمان بازنشستگی است. چون همیشه ممکن است کتاب‌ها به کمک بیایند. و مثلا درست در دوره‌ای که یک کمدی سخیف و سطح پایین از او می‌بینید، به یکی از جذاب‌ترین نقش‌هایش در فیلمی حتی جذاب‌تر بربخورید که بر اساس رمانی از فیلیپ راث ساخته شده است.

حقارت داستان بازیگری شناخته شده است که ناگهان قدرتش را در به خاطر آوردن دیالوگ‌ها از دست می‌دهد و یک خانه‌نشینی خودخواسته را آغاز می‌کند. او به مرور، درگیر وقایعی می‌شود که هیچ وقت نمی‌توان با اطمینان فهمید که واقعیتند یا بخشی از زوال تدریجی عقل او.

دختر جوان دوستانش، ناگهان به خانه خالی او می‌آید و از عشق همیشگی‌اش به او می‌گوید. او حاضر است کنار این پیرمرد تقریبا ۷۰ ساله بماند و جوانی و زیبایی‌اش را فدای خاطره کاریزما و جذابیت او در سال‌های جوانی کند. زنی به ظاهر دیوانه از او می‌خواهد چون خیلی خوب از پس نقش‌های گانگستری برآمده، این پول را بگیرد و شوهر متجاوزش را بکشد. زن همجنسگرایی که حالا تغییر جنسیت داده و مردی غیرهمجنس‌گرا شده، در محوطه خانه او پیدا می‌شود. دختری شرقی به سیاحت خانه بازیگر می‌آید. بازیگر خود را برای پدر شدن آمده می‌کند و هیچ معلوم نیست تمام این‌ها ساخته ذهن اوست یا نه.

این بار سراغ کتاب حقارت می‌روم. حقارت، با طرح جلدی غیرجذاب توسط انتشارات نیماژ منتظر شده، ترجمه گیرایی ندارد و احتمالا تنها نام فیلیپ راث است که می‌تواند کسی را به خواندن آن ترغیب کند یا کسی را که فیلمی برگرفته از آن، با بازی آل پاچینو دیده باشد! این بار، بازگشت به متن، چندان که باید موفقیت آمیز نیست!

جان کلام اینکه یک چیز هست که آل پاچینو را از هم‌نسلان ایتالیایی-آمریکایی عاصی اسلحه به دست خاکستری‌اش(!) متمایز می‌کند و هر چند وقت یک بار، نجاتش می‌دهد و آن دلبستگی او به کتاب‌هاست. او، در مارکتینگ کتاب‌ها بسیار موفق است و کافی است کمی به خواندن مایل باشید تا درگیر حباب خلسه‌آور ادبیات مورد علاقه او شوید. جان کلام این که جهان هیولاواری که ساخته‌ایم، درست مثل سرزمین اسباب‌بازی داستان پینوکیو، آن قدر پر رنگ و لعاب است که هر لحظه به ترفندی می‌بلعدمان و شبیه یکدیگرمان می‌کند. این وسط، شاید اگر بتوان نورگیر کوچکی تصور کرد به بیرون، این نورگیر، همان کتاب‌ها باشند.