«تا جایی که از گذشته به‌خاطر می‌آورم، همواره، مرزِ خیال و واقعیت، به‌طورِ مأیوس‌کننده‌ای تار و مبهم بوده است. سال‌های عمرم صرف شد تا بفهمم همین ابهام، کلید معمای هستی من است؛ شاید به همین خاطر، سهمِ بیشتری از اندوه، مبارزه، مصیبت و ناامیدی نصیبم شد و در عین‌حال، درهایی به رویم گشوده شد که باید همیشه بسته می‌ماند.

هنر، شعر و قلمروِ خیال برای من –پسر‌بچه‌ای که در لهستان کمونیستی بزرگ شد– همیشه واقعی‌تر از حصارهای تنگ و مرزهای محدود سرزمینم بود. از همان اوایل کودکی، دریافتم که با اطرافیانم متفاوتم و ساکن جهان مجزای انتزاعی، خیالی و موهوم خود شدم.

نمی‌توانستم در شهرمان کراکوف به تماشای مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری بنشینم و خود را در هیئتِ قهرمان آینده‌ی این مسابقات تصور نکنم. نمی‌توانستم فیلمی ببینم و خود را ستاره‌ی نقش اول یا حتی بهتر از آن، کارگردان پشت دوربین نبینم. هر وقت تئاتر خوبی می‌دیدم، شکی در دلم باقی نمی‌ماند که دیر یا زود، خود در مرکز صحنه‌ای در ورشو، مسکو یا حتی –چرا که نه؟!– پاریس، آن پایتخت فرهنگی دوردست و خیال‌انگیزِ جهان خواهم ایستاد. هر کودکی تا مدتی، سرگرم خیال‌پردازی‌هایی این چنین است، اما برخلاف بیشتر کودکان که خیلی زود به ناکامی در تحقق رویاهای‌شان رضایت می‌دهند، هرگز حتی لحظه‌ای در به واقعیت پیوستن آرزوهایم شک نکردم. یقینِ خام، کودکانه و روشنی داشتم؛ که این نه‌تنها ممکن، بلکه امری محتوم، اجتناب‌ناپذیر و حق من است، درست به اندازه‌ی هستی ملال‌آوری که برایم مقدر شده بود.» [۱]

***

 

سطور آغازینِ رومن به روایت پولانسکی، تصویر کلی جهانِ او را به خوبی ترسیم می‌کند؛ کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس و بازیگر لهستانیِ زاده‌ی فرانسه که همواره یکی از پرحاشیه‌ترین کارگردان‌های معاصر بود. زندگی پر فراز و نشیبی که گویی تقدیر از ابتدای کودکی برای او رقم زده بود، مجالی به او نداد تا دور از وقایع هولناک زندگی کند.

رومن پولانسکی در پاریس زاده شد و در چهار سالگی با خانواده‌اش به لهستان مهاجرت کرد. کودکی‌اش مصادف شد با آغاز جنگ جهانی دوم و قتل‌عام و اسارت یهودی‌ها به دست فاشیست‌ها. به‌خاطر همین مسئله بود که مادرش را در اردوگاه آشوویتس از دست داد. جوانی و میان‌سالی‌اش هم چندان آرام نبود؛ همسر باردارش در خانه‌ی خودشان به دست اعضای خانواده‌ی منسون سلّاخی شد و بعدتر، خود به جرم تجاوز به دختری سیزده‌ساله تحت محکومیتِ قضایی قرار گرفت. به گفته‌ی پولانسکی، او این خودزندگی‌نامه را برای این نوشت که مردم داستان او را از زاویه‌ی دید دیگری نیز بشنوند؛ «وقتی در ویوسکا خاطرات و ماجراهای گذشته را در ذهنم مرور می‌کردم، برای اولین‌بار به ذهنم رسید که حقایق زندگی‌‌ام را روی کاغذ بیاورم. هر چند همان‌جا می‌دانستم که هر قدر هم سعی کنم صادقانه و بی‌پرده بنویسم، باز هم بعضی از مردم همان دروغ‌های جعلی را به حقیقت ترجیح می‌دهند. حداقل با این کار خوراک متفاوتی به آن‌ها می‌دادم.» [۲]

پولانسکی داستان زندگی خود را از کودکی آغاز می‌کند. فصل‌های نخستینِ کتاب، اولین خاطراتی هستند که او از زندگی به یاد می‌آورد؛ زمانی که کودکی نازپرورده است و بچه‌های دیگر به خاطر این‌که لهستانی را با لهجه‌ی غلیظ پاریسی صحبت می‌کند، او را دست می‌اندازند. روزگار اما این‌گونه نمی‌مانَد؛ جنگ منحوس جهانیِ دوم آغاز می‌شود و پدر، مادر و خواهر ناتنی‌اش همگی به اردوگاه‌های کار اجباری تبعید می‌شوند. او به‌طور اتفاقی موفق می‌شود که از این اسارت بگریزد، اما حالا رومنْ کودکی تنها و رهاشده است که باید بارِ آوارگی را هم به دوش بکشد.

پولانسکی به توانمندیِ یک قصّه‌گوی حرفه‌ای، حس‌های کودکانه‌ای را به تصویر می‌کشد که آن زمان مجبور به تجربه‌کردن آن‌ها بوده. پسرکی که به اجبار طرد و رها شده و زندگی آرام و دلپذیرش، به‌طور ناگهانی دستخوش تغییری ناخواسته قرار گرفته، به روستایی فرستاده می‌شود تا خانواده‌ای محلّی از او نگهداری کنند، و حالا به اجبارْ طعم زندگی در روستا را نیز می‌چشد.

پدر بعدها برمی‌گردد، اما مادر همراهش نیست. رومن و پدرْ مدت زیادی درباره‌ی سرنوشت مادر با هم سخنی نمی‌گویند؛ رومن از جوابی که ممکن است بشنود می‌هراسد و پدر از جوابی که باید به پسر بدهد.

زندگی برای رومن بعد از سوگ ازدست‌رفتنِ مادر، دوباره به روال عادی برمی‌گردد و فصل‌های بعدی کتاب، روایت روزهای جوانی اوست. از روایت نخستین معاشقه که یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگی هر مردی‌ست، تلاش‌های او برای ورود به دانشکده‌ای هنری، داستان دوست‌ها و اطرافیان، و جریان ساخت فیلم‌های کوتاه و نخستین فیلم بلندش.

لحن روایت در این فصل از زندگی‌اش، شوخ و بازیگوش می‌شود. برای یافتن بازیگرِ نقش اول زن «چاقو در آب»[۳]، نخستین فیلم بلندش، به استخری عمومی می‌رود و دنبال زنی می‌گردد که در ظاهر معمولی باشد، اما با لباس شنا حالتی اغواگر پیدا کند. زنِ مورد نظر پیدا می‌شود، اما حین ساخت فیلمْ پولانسکی متوجه می‌شود که زن بیچاره ذره‌ای در بازیگری استعداد ندارد.

ساخت فیلم‌های دیگرش هم چندان بی‌دردسر پیش نمی‌رود. پولانسکی تعریف می‌کند که چگونه هوشمندانه و با بودجه‌ای ناچیز صحنه‌های صحنه‌های سوررئال فیلم انزجار [۴] را فیلم‌برداری کرده تا در نهایت فیلمی کابوس‌وار و مالیخولیایی را از زنی روایت کند که دیوارهای آپارتمانی علیه او به‌پامی‌خیزند و او چگونه به جنگ و جدالی روحی می‌رسد. از سختی‌های ساخت فیلم بن‌بست [۵]که داستان آن در جزیره‌ای دورافتاده رخ می‌دهد می‌نویسد و این‌که حضور مداوم در آن جزیره چگونه ‌توانست تمام دست‌اندرکاران فیلم را به تدریج به جنونی نسبی برساند.

پولانسکی با لحن طنّازانه‌ای از فرانسواز دورلئاک، یکی از زیباترین بازیگران سینمای فرانسه چنین می‌نویسد که؛ «فرانسواز دورلئاک هم به شیوه‌ی خودش دردسرساز بود. با بیست چمدان باروبندیل به جزیره آمد. تازه یک سگ مکزیکی کچلِ دارداری هم همراهش آورده بود. گویا سگ را قاچاقی توی کیف دستی‌اش جا داده بود و به هر ترتیب از قوانین سفت و سخت قرنطینه‌ی انگلستان قسر در رفته بود. موقع عادت ماهانه‌اش چندین روز از کار می‌افتاد. همیشه‌ی خدا کسل و بی‌حوصله بود و حالش از ریخت استندر و پلزنس -دو بازیگر مقابلش در فیلم بن‌بست- به‌هم می‌خورد. خودش را یک فرانسوی اصیل می‌دانست و از کافه‌نشینی‌های بعد از کار (تنها شیوه‌ی استراحت ما) متنفر بود. به‌نظرِ او اهالی جزیره‌ی هالی، بربر و وحشی بودند و از همه بدتر با خروسِ بدبختی که به همراه حرمسرایی از مرغ‌ها مخصوص فیلم آورده بودیم، لج افتاده بود. وقتی خروس دانه برمی‌چید، یا با مرغ‌ها جفت‌گیری می‌کرد، با جارو به جان حیوان بیچاره می‌افتاد.» [۶]

 

 

در ساخت فیلم چهارمش، قاتلین بی‌باک خون‌آشام [۷]با همسر دومش شرون تیت آشنا شد و بعد از این فیلم با او ازدواج کرد، اما پس از ساخت فیلم پنجمش بود که جهان پولانسکی و سینمای ترسناک توأمان دستخوش تغییر شدند؛ بچّه‌ی رزمری.[۸]

بچّه‌ی رزمری برای او شهرتی سراسری و یک جایزه‌ی اسکار به ارمغان آورد و باعث شد که هالیوود او را به عنوان کارگردانی از خود بپذیرد. علاوه‌براین، بچّه‌ی رزمری نخستین فیلم او بود که موجب تأمین مالی وی شد. شادمانیِ این موفقیت و شیرینیِ زندگی زناشویی‌اش با شرون تیت هرچند، دیری نپایید؛ وقتی برای ساخت فیلمی به انگلستان رفته بود و شرون و تعدادی از دوستان مشترکشان در خانه‌ی او و رومن تنها بودند، اعضایی از خانواده‌ی منسون به آن‌ها حمله کرده و تمامی آن‌ها را به شکل فجیعی به قتل رساندند. شرون در آن زمان باردار بود و این واقعه‌ی دردناک، تأثیر عمیقی بر پولانسکی گذاشت.

پولانسکی در این فصول از کتابش، به بی‌رحمیِ هالیوود می‌پردازد که به جای سرزنش قاتل، به سرزنش قربانیان روی آوردند و رفتارهای آن‌ها را مورد قضاوت قرار دادند و داستان‌هایی خیالی از شیطان‌پرستی قربانی‌ها و عقاید دروغین عجیب‌وغریب آن‌ها ساختند.

زندگی پولانسکی پس از مرگ شرون هرگز مثل قبل نشد؛ «عواقبِ دیگری هم بود. شک داشتم که هرگز بتوانم دوباره با زنی به‌طور دائمی زندگی کنم؛ فرقی نمی‌کرد، هر چه‌قدر زیبا، شاد و سرزنده، راحت و بی‌تکلف، مهربان و از خودگذشته یا هماهنگ و دم‌ساز با اخلاقیاتِ من. از آن به بعد، هر وقت سعی کردم با زنی زندگی کنم، با شکست مواجه شدم، همیشه ناخودآگاه در ذهنم آن‌ها را با شرون مقایسه می‌کردم.

هر چیز کوچکی برایم یاد‌آور اوست، بستن یک چمدان، اصلاحِ موهایم، گرفتن کد ۲۱۳ برای کالیفرنیا یا ۳۹۶ برای رم، مدام چهره‌ی عزیزِ شرون در خاطرم مجسم می‌شود. هنوز هم پس از گذشت این‌همه سال، نمی‌توانم به تماشای یک غروب زیبا بنشینم یا از یک خانه‌ی قدیمی زیبا دیدن کنم، یا چیز قشنگی را ببینم و با خود نگویم او، شرونِ من، چه‌قدر عاشق این‌ها بود. تا روزی که زنده باشم، باید به او وفادار بمانم.» [۹]

اما هراس‌انگیزترین واقعه‌ی زندگی پولانسکی، بعد از همه‌ی این‌ها اتفاق افتاد؛ اتهام او به تجاوز به نوجوانی سیزده‌ساله. پولانسکی در فصل‌های انتهاییِ کتاب صادقانه به روایت تراژدی‌ای می‌پردازد که زندگی خودش و دختری نوجوان را دستخوش تغییراتی جبران‌ناپذیر کرد. نوشتن از چنین وقایعی، به‌خصوص در جایگاهِ نویسنده‌ی این اتوبیوگرافی، جسارت فراوانی می‌خواهد؛ مخصوصاً اگر نگارنده چیزی را پنهان نسازد و صادقانه از اتفاقی که رخ داده سخن بگوید. همین مسئله، فصل‌های انتهایی این خودزندگی‌نامه را درخشان می‌کند و این اتوبیوگرافی را در میان سایر همتایانِ خود از نویسنده‌ها و هنرمندانِ دیگر، متمایز می‌سازد.

 

 

رومن به روایت پولانسکی شوکه‌کننده، لذت‌بخش، صادقانه، هیجان‌انگیز و در بسیاری از فصل‌ها و بخش‌ها، ظریف و لطیف و موشکافانه است. پولانسکی در این کتاب از گفتن واقعیت، چه راجع به خود و چه درباره‌ی دیگران ابایی ندارد. توصیفات او از هنرمندانِ دیگر بعضاً خواننده را شیفته می‌کند و وجوه دیگری از این آدم‌های شناخته‌شده را به ما می‌نمایاند؛ افرادی مانند بروس لی، میا فارو، پیتر سلرز و بسیاری دیگر.

پولانسکی رندانه و هنرمندانه با روایت‌های خود از کودکی دردناکش و مرگ مادرش در آشوویتس و تعریف زندگی آرام و دلپذیر خود با شرون تیت، و مرگ دلخراش شرون و بچه‌ی به‌دنیانیامده‌شان خواننده را تا مرز اندوه پیش می‌برد، صادقانه به گناهان و خطاهای خود اعتراف می‌کند و خواننده را در جایگاه ناظری بر این گناه قرار می‌دهد. قلم قدرتمندِ او، خواننده را تمام‌قد در این واقعه قرار می‌دهد و قضاوت را به او می‌سپارد. خواننده نیز متقابلاً این گناه و ترس او از روبرو شدن با گناهش را حس می‌کند و تمامی این‌ها به خواننده‌ی رومن به روایت پولانسکی نشان می‌دهد که این کارگردان، حتّی خارج از چارچوب سینما هم می‌تواند داستان‌سرای قهّاری باشد.

 

 

[۱]: پولانسکی (۱۳۹۶)، رومن به روایت پولانسکی، چاپ سوم، تهران: نشر چشمه.

[۲]: همان.

[۳]: Knife in the Water

[۴]: Repulsion

[۵]: Cul-de-sac

[۶]: پولانسکی (۱۳۹۶)، رومن به روایت پولانسکی، چاپ سوم، تهران: نشر چشمه.

[۷]: The Fearless Vampire Killers

[۸]: Rosemary’s Baby

[۹]: پولانسکی (۱۳۹۶)، رومن به روایت پولانسکی، چاپ سوم، تهران: نشر چشمه.