«ارمیا یعنی همین بابایی که دست­کم صد پلیس کنار گیت دوره‌­اش کرده­‌اند. یک آدم نه خیلی معمولی با موهای مجعد و ریش‌­های بلند، جوری که هر جوری که لباس بپوشد –ولو شلوار کوتاه- و هر جایی که برود –ولو فرودگاه جی.اف.کی- عبدالله بودن­ش تابلو است.

البته تورات عهد عتیق بر این باور است که ارمیا یعنی ارمیای نبی. در کتاب ارمیای نبی او را فرزند حلقیا می­‌نامد و معاصر یهویاقیم ابن یوشیا و برادرش صدقیا ابن یوشیا از پادشاهان یهودا، که البته هیچ ارتباطی با جی.اف.کی ندارند. عهد عتیق، خطاب به او می‌­نویسد: بدان که ترا امروز بر امت‌­ها و ممالک مبعوث کردم تا از ریشه بر کنی و منهدم سازی و هلاک کنی و خراب نمایی و بنا کنی و غرس بنمایی…

و ارمیا زیر لب می­گوید: آخر چه‌­جوری؟»

ارمیا معمر، پسری نوزده‌­ساله، دانشجوی عمران و از خانواده‌­ای ثروتمند و سطح بالا، اولین ­بار در کتاب «ارمیا» از رضا امیرخانی معرفی می‌­شود؛ چاپ سال ۱۳۷۴. اگرچه می­‌شود ادعا کرد آن‌چه ارمیا معمر را تبدیل می‌­کند به یکی از ماندگارترین شخصیت­‌ها در ادبیات جنگ و پایداری، کتابی نیست که اسمش بر آن نهاده شده، بلکه حضور مستمر او در سال‌­های پس از جنگ در کتاب‌­های بعدی امیرخانی است: در «بیوتن» و در «رهش».

در کتاب «ارمیا»، او را در جبهه می­‌بینیم. پسری جوان با موها و ریش‌­های پر و سادگی و پاکی بیش از حد، همان‌­گونه که رسانه‌­ها، سال‌­ها رزمندگان را به همین شکل معرفی می‌­کردند: مذهبی، بیزار از ثروت و نام و نشان و حتی تحصیلات، سربه­‌زیر و عاشق شهادت. در همان اول داستان، «مصطفی» هم­سنگر و رفیق ارمیا با «آخرین خمپاره جنگ» شهید شده و به شکلی نمادین، در کتاب و در ذهن ارمیا مبدل به «آخرین شهید جنگ» می‌­شود. داستان اصلی با برگشتن ارمیا به زندگی عادی به‌­خاطر آتش‌­بس پی گرفته می‌­شود. ارمیای برگشته از جنگ و جنوب، دیگر آن ارمیای سابق نیست، گرچه سعی می­‌کند خاطرات سادگی و یک‌­رنگی جبهه را فراموش کند: «غیر از پنج­شنبه‌­ها که با مادر مصطفی به بهشت زهرا می­‌رفتند تا برای مصطفی فاتحه‌­ای بخوانند، در بقیه روزهای هفته ارمیای معمر یک آدم عادی تلقی می‌­شد. با مردم، عادی رفتار می‌­کرد. سعی می‌­کرد خاطرات جبهه را فقط برای خودش مرور کند…»

اما ارمیا می‌­فهمد که دیگر شباهتی به مردم عادی ندارد؛ آن‌چه در سال‌­های اول پس از آتش‌­بس بین رزمندگان و مردم شکاف عظیمی ایجاد کرده بود؛ در رمان هم خودش را نشان می‌­دهد. امیرخانی که موقع نوشتن این کتاب به‌­نظر تندروتر از کتاب­‌های بعدی­‌اش می‌­رسد؛ از زبان ارمیا (و شاید آن‌چه ارمیا نماینده آن است: رزمندگان از جبهه برگشته) می­‌نویسد: «به چه دلیلی ارمیا مجبور بود به کشورش خدمت کند. ارمیا چه وظیفه‌­ای نسبت به شماره یازده و امثال او داشت؟»

 

 

امیرخانی در این کتاب سعی می­‌کند چهره‌­ای قدیس‌­گونه از ارمیا معمر بسازد؛ چهره‌­ای که شاید در آن سال‌­های نگارش و چاپ کتاب، همان تصوری بوده که مردم از رزمنده‌­ها و شهدا و جانبازان داشته‌­اند. کسی که مثل ارمیا با شنیدن آهنگ در تاکسی، پیاده می‌­شود تا در کوه و جنگل تنها بماند.

امیرخانیِ جنگ‌­نرفته و جوان، در کتاب ارمیا اعتقادش به جنگ را فریاد می‌­کشد و ناامیدی‌‌اش از پذیرش قطعنامه را پنهان نمی‌­کند: «در جبهه‌­ها همه ­چیز به ­هم خورده بود. همه بی­‌هدف راه می­‌رفتند و هر دوتایی که به هم می­‌رسیدند، هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. هم­دیگر را در آغوش می­‌گرفتند؛ می‌­گریستند و بعد هم در همان سکوت حزن­‌آلود هم­دیگر را رها می‌­کردند و می‌­رفتند.» یا «زنده­‌ها می‌­دانستند که دیگر شهید نمی‌­شوند و تلاش بی­هوده است. در جمع‌­های دو نفری و سه نفری، که حالا خیلی بیش­تر شده بود، حرف، حرف خاطرات بود و به تعبیر خودشان کم‌­سعادتی‌­ها.»

ارمیا معمر، سیزده سال بعد بر­می­‌گردد؛ این ­بار در فرودگاه جی.اف.کی در نیویورک. در «بیوتن» ما با ارمیایی طرف هستیم بسیار پخته‌­تر، با اعتقادات تعدیل شده، اما هنوز جامانده در خاطرات جبهه و جنگ.

ارمیا معمر در این سال­‌ها مهندس عمران شده و در پروژه ساخت مناره مصلای بزرگ تهران همکاری می‌­کند که روزی در بهشت زهرا، بر سر مزار هم­سنگر سابقش سهراب، دختری ایرانی و ساکن آمریکا را می‌­بیند و دل­بسته‌­اش می‌­شود. حالا ارمیا، رزمنده زمان جنگ، با ترکشی در کمر و اعتقاداتی محکم، به خاطر عشق «آرمیتا» در قلب آمریکاست؛ نیویورک.

در کتاب بیوتن، علاوه بر اینکه گویا شور جوانی و انقلابی از سر امیرخانی افتاده و نظریاتش را غیرمستقیم و در لفافه بیان می‌­کند؛ خود داستان و روایت هم نسبت به ارمیا بسیار پیشرفت کرده است. اگر ارمیا کتابی‌­ست که نثر و داستانی خطی و معمولی دارد و شاید چندان ماندگار نیست؛ بیوتن نثر و روایتی بسیار قوی دارد و «تیپ» ارمیا معمر کتاب اول را، تبدیل به یک «شخصیت» خاص و برجسته در ادبیات جنگ می‌­کند.

فقط تغییر مکان داستان ارمیا و بیوتن نیست که مقدس بودن شخصیت ارمیا و رزمنده­‌ها و جبهه را تعدیل کرده است؛ در کتاب اول شخصیتی که نقش مرشد را برای ارمیا بازی می‌­کند؛ مصطفی آیتی است. پسری بی هیچ خطا و معصوم. اما در بیوتن؛ این خاطره «سهراب» است که ارمیا را راهنمایی می‌­کند. سهرابی که در کتاب اول تنها چند صفحه حضور داشت. او از بچه‌­های «گردان لات­‌ها» است و ادبیات مخصوص خودش را دارد. امیرخانی بر خلاف مصطفی؛ از سهراب چهره‌­ای قدیس‌­گونه نمی‌­سازد و او را با کم و کاستی‌­هایش معرفی می­‌کند. همان‌­طور که ارمیا -اگرچه هنوز هم به شکلی اغراق­‌شده معتقد و مثبت است- هم در بیوتن ضعف‌­هایی از خودش نشان می‌­دهد و اشتباهاتی می‌­کند.

ارمیا با اعتقاداتی که مو لای درزشان نمی‌­رود؛ با یاد و خاطره جنگ و رفقای جبهه که لحظه­‌ای تنهایش نمی­‌گذارند؛ پا به آمریکا می­‌گذارد. خودش هم مدام فکر می‌­کند: «بچه‌­ی کربلای پنج را چه به فیفث اونیو؟ خدایا! من، ارمیا معمر، جمعی گردان ۲۴ لشگر ۱۰ سیدالشهدا، توی خیابان پنجم نیویورک چه کار می‌کنم؟» او رزمنده‌­ای‌ست که شهید نشده و نمی­‌تواند یاد و خاطره جنگ را فراموش کند. او هنوز با یاد سهراب و خمسه-خمسه زندگی می‌­کند و تاب زندگی در دنیای پس از جنگ را ندارد. وضعیت ارمیا نمایان­گر وضعیت آن‌هایی است که بعد از جنگ، به دنبال نان و نام نبودند و نتوانستند خودشان را با تغییرات جامعه هماهنگ کنند. حتی در بخشی از کتاب؛‌ ارمیا می‌­گوید فقط «دوره اول» را توانسته تحمل کند؛ که اشاره­‌ای به دولت اصلاحات و نظریات سیاسی امیرخانی‌­ست. از این قبیل اعتراضات سیاسی کوچک به تغییر دولت، در چند جای دیگر کتاب هم به چشم می­‌خورد. ارمیا سرخورده از روی کار آمدن «آقای گاورمنت»هایی که اهل «پشت خط» هستند؛ به آمریکا آمده؛ اما در زندگی آمریکایی هم حل نمی‌­شود.

امیرخانی در بیوتن بسیاری از انتقاداتی که به جنگ و رزمنده‌­ها شده را بیان می‌­کند؛ مثل وقتی که آرمیتا می­‌گوید: «همین جنگ است که شما را این­جور غیرِاجتماعی بار آورده است، رفتارهای نادرست و آنرمال اجتماعی در یک جامعه بدوی!» گرچه به این انتقادات پاسخ روشنی نمی­‌دهد و به ­نوعی درک این مسائل را نیازمند نوعی عرفان و بینش می‌­داند.

امیرخانی گرچه نظریاتش را تعدیل‌­شده­‌تر ابراز می‌­کند؛ اما هنوز به جنگ دل­بستگی دارد و به ­نوعی از تمام شدن جنگ ناراضی‌­ست: «…اواخر جنگ اصلا دل­مان نمی‌­آمد به عراقی­‌ها تیر بزنیم. می‌­ترسیدیم همه­‌شان را بکشیم و جنگ تمام شود…»

ارمیا شهید نشدنش را مرتبط با بی­‌لیاقتیش می‌­داند و در انتهای داستان؛ خودش را در میان «خیل حرامی و وحشی» تنها می‌­یابد. اما این پایان داستان ارمیا نیست.

در «رهش»، آخرین کتاب چا‌‌پ‌­شده امیرخانی؛ باز هم ارمیا را می‌­بینیم:‌ در همین سال­‌ها و در هیبت مرد آدم‌­گریزی که ساکن کوه‌­ها شده. سرنوشتی محتوم برای رزمنده‌ای تنها و معتقد که نمی­‌تواند جلوی کسانی که با نام جنگ و شهادت نان می‌­خورند بایستد.