شده کتابی را دو بار بخوانید؟ با فاصله‌ی زمانی طولانی. گاهی انگار کتاب تازه‌ای را می‌خوانید. اگر مثل من یک بار کتاب را در نوجوانی خوانده باشید و بار دوم چهل پنجاه سال بعد، اتفاق جالبی می‌افتد. بخش‌هایی از کتاب که آن موقع خیلی نظرتان را جلب کرده بودند حالا «معمولی» به نظر می‌رسند و بخش‌هایی که اصلاً یادتان نمانده بود، الان برجسته و مهم می‌شوند. عیب و حسن ادبی کتاب را هم بهتر می‌بینید. به هر حال سواد ادبی‌تان حالا افزایش پیدا کرده. یک نمونه برای من ابله داستایوسکی بود.

دسته‌های اسکناسی که در میان شعله‌های آتش بخاری دیواری می‌سوزند. ضیافتی شبانه و مردمانی با چهره‌های غریب، بیشتر سفیدرو و چشم‌آبی، که پوتین به پا و لباس‌های گرم به تن دارند، پیرامون بخاری. جوانی رنگ‌پریده در میان مهمانان. کوپه قطاری که او و یکی دیگر از مهمانان را به سن پترزبورگ می‌آورد. این‌ها همه چیزهایی است که از رمان ابله در نوجوانی به یادم مانده بود. تازه اطمینان ندارم این تصویرها از خواندن رمان در ذهنم شکل گرفته‌اند یا تصویرهای سریالی انگلیسی هستند که همان روزها از تلویزیون پخش می‌شد. شاید هم از مقاله‌هایی که درباره رمان خوانده‌ام و چیزهایی که از دیگران درباره آن شنیده‌ام این تصویرها در ذهنم نقش بسته اند.

امّا با وجود چیز اندکی که از رمان به یاد دارم، امروز وقتی ابله را دوباره می‌خوانم، انگار قبلاً در فضای آن بوده‌ام. حسی از آدم‌هایی غیرعادی در سرزمینی دور و زمانه‌ای دورتر و ناآشناتر، با تجربه‌هایی غریب. و غریب‌تر برای نوجوان هفده- هیجده ساله‌ای که تازه می‌خواست از محیط خانواده پا بیرون بگذارد و تا آن زمان آگاهانه درباره مرگ، بیماری، زن، عشق، ثروت و جنون نیاندیشیده بود. و البته خیلی از چیزهایی را که در رمان هست و الان می‌توانی بفهمی، در آن سن نمی‌توانستی درک کنی. زیبایی آگلایا و آناستاسیا را چرا، امّا توصیف مفصل ظرافت‌های زندگی خانواده یپانچین و نگرانی‌های مادر خانواده درباره شوهر دادن دخترانش و بحث‌های فلسفی بین پرنسِ خداباور و خدانشناسانِ سوسیالیست و سخنان جوان هفده ساله‌ای مبتلا به سل حتماً غیرقابل فهم باقی می‌ماندند. براستی که از داستان‌هایی که می‌خوانیم و فیلم‌هایی که می‌بینیم چه اندک و چه گزیده و چه اندازه آمیخته به حال و هوای شخصی‌مان در یادمان می‌ماند.

گفته‌اند بازخواندن مهم‌تر از خواندن است. مهم‌تر نمی‌دانم، امّا مسلماً تجربه‌ متفاوتی است.

در دوباره‌خوانی تنها تجربه‌ی زندگی نیست که افزایش یافته است، دانش نظری خواننده هم دیگر آن نیست که در نوجوانی بود. آن دانش‌آموز ادب‌دوست تازه‌کار به خود اجازه نمی‌داد در چندوچون یکی از غول‌های ادبیات روسیه چون و چرا کند. نه جسارتش را داشت  نه دانش و تجربه مطالعه و اطلاعات امروزش را درباره فن قصه‌پردازی.

امروز می‌توانم بفهمم که داستایوسکی ایده‌آل مسیحیت روسی خود را چگونه با مهارت تمام در قالب رمان ریخته است. امّا در عین حال درک می‌کنم تا چه اندازه جزم است و از زبان قهرمانش چگونه حتی فرقه‌های دیگر مسیحیت (کاتولیسیزم) را می‌کوبد، و تصویری یک‌جانبه از گروه‌های سوسیالیست عرضه می‌کند. پرنس میشیکین او نمونه فوق‌العاده قهرمان آرمانی است در رمان رئالیستی، شخصیتی در نوع خود یکتا، امّا در طول رمان آن قدر بر پاکی و درستکاری و سادگی و اصالت و نجابت او از زبان راوی و دیگر شخصیت‌ها تاکید می‌شود که گاهی دلزدگی ایجاد می‌کند.

 

 

شگردهای قصه‌گویی داستایوسکی بعد از مدّتی که جلو می‌روی به تکرار می‌گرایند. او با مهارت از این شگردها استفاده می‌کند. از فنون رمان عصر خود خوب باخبر است و با تاکیدی که بر قتل و کارد و زیبایی زنان دارد گرایشی نیز به رمان عامه‌پسند از خود بروز می‌دهد. امّا برخی توصیف‌هایش مدام تکرار می‌شوند: چشم‌ها همه برق می‌زنند، رنگ چهره‌ها همه پریده است، لب‌ها لرزش خفیف دارند و در اعماق نگاه‌ها چیز مرموزی هست. زیبایی‌های همه خیره‌کننده است و رنج‌ها همه در ژرفای روح آدم‌ها هستند. در شخصیت‌ها تکامل اندک است (در مورد پرنس اصلاً قرار نیست باشد، امّا دیگران هم کمابیش سرشت ثابتی دارند) و صحنه‌های زاید (با ملاک فنون قصه‌گویی در رمان و سینما و سریال امروز) بسیار. امروز برای من بخش اول رمان که یک چهارم آن است به شدّت جذاب است. شخصیت مسیح‌گونه پرنس، ورود به سن پترزبورگ و آشنایی‌‌اش با شخصیت‌هایی متعدد و متنوع که همه شیفته سادگی زیبای او می‌شوند، بحث‌های بی‌مقدمه‌اش در نخستین دقایق آشنایی درباره اعدام و تجربه آدمی در چند قدمی مرگ و تجربیات خود در سوئیس با زنی رنجدیده، ورودش به چم‌وخم زندگی طبقات بالای سن پترزبورگ در یک روز و حضور در مهمانی‌ای که عروس بالقوه نظر او را درباره ازدواجش با مردی فرصت‌طلب می‌خواهد. تا همین جا تقریباً همه تم‌ها و حرف‌های مهم کتاب زده شده است و همه شخصیت‌های مهم را شناخته‌ایم. در سه‌چهارم باقی کتاب بخش‌هایی بسیار قوی در کنار بخش‌هایی قرار گرفته‌اند که یا انحراف آشکار از خط اصلی قصه هستند یا از نظر پرداخت به پای فصل‌های قدرتمند کتاب نمی‌رسند….

خب این‌ها را هم در نخستین خواندن کتاب نمی‌توانستم ببینم.

شما چه؟ آیا رمانی را دو بار یا بیشتر خوانده‌اید؟ با فاصله‌ی چند سال؟ در هر بار خواندن آن را نسبت به بار قبلی چگونه یافته‌اید؟