جاکورن، شاعر ژاپنی قرن دوازدهم میلادی، شعری دارد در قالب تانکا، که ترجمه آزاد آن می‌شود چیزی شبیه این: «تنها بودن رنگی است که نامی ندارد: . این کوه که بر آن درختان سدر محو می‌شوند در غروب این پاییز». تنهایی نام وضعیتی نیست که درون شاعر است؛ تنهایی وضعیتی است که شاعر درون آن است و خود از جنس آن. (علی فردوسی، شماره چهارم مجله مروارید).

خواندن این شعر باعث شد بفهمم چرا موراکامی اسم کتابش را گذاشته “سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش”. سوکورو بی‌رنگ شده بود. چون یک روز هر چهار دوست صمیمی‌اش به او گفته بودند که دیگر نمی‌خواهند ببینندش و با او حرف بزنند، هیچ‌وقت. حالا او تنها شده بود. تنها و بی‌رنگ. بعد از آن اتفاق، سوکورو که دلیل رفتار آنها را نمی‌داند تصمیم می‌گیرد خودکشی کند ولی منصرف شده و تا ۱۶ سال بعد هم سراغی از هیچ‌کدام از آنها نمی‌گیرد. تا اینکه بالاخره به این نتیجه می‌رسد که وقتش رسیده از ماجرا سر در بیاورد. رمان‌های موراکامی حال و هوای خاصی دارند. درست شبیه اشعار ژاپنی. سرشار از خیال پردازی‌های بکر. شاید اگر با یک ذهن منطقی و کلاسیک خوانده شوند، در انتهای داستان ممکن است خواننده احساس کند که چیزی دستگیرش نشده و به جواب سوال‌هایش نرسیده است. برای همین برخورد با آثار او باید طوری باشد که انگار در حال گوش دادن به یک قطعه موسیقی هستیم. با همان رمزآلودی و پیچیدگی و گاه حزن‌انگیزی. مثل قطعه‌ای از کارهای فرانتس لیست.

«سوکورو سرش را از روی کتابش بلند کرد و از هایدا پرسید که این چه قطعه‌ای است؟


لو مل دو پی. مال فرانتس لیست. از سوییت سال‌های زیارت‌اش: سال اول: سوییس.
لو مل دو…؟
لو مل دو پی. به زبان فرانسه است. معمولاً ترجمه می شود “غم غربت”. ترجمه‌ی دقیق‌ترش این است: «غمی بی‌جهت که با تماشای دشت به دل می افتد.»

درست همان غمی که در انتهای کتاب، بعد از معلوم شدن تقریباً همه چیز، ما و سوکورو را فرا می گیرد.